تفسیر انسان به انسان (نشریه هادی شماره 75)

جنود عقل (عملی) در روایات

جنود عقل و جهل در روایات بسیاری معرفی شده که غالبا درباره ­ی شناساندن عقل عملی بوده است؛ مثلا روایت «سماعة بن مهران» از وجود نورانی امام صادق (علیه السلام) ، 75 مورد از جنود عقل و جهل را برشمرده است. برخی از آنها عبارتند از: «خیر» وزیر عقل و «شر» وزیر جهل؛ ایمان و کفر؛ تصدیق و جُحود؛ رجاء و قنوط؛ عدل و جور؛ شکر و کفران؛ طمع (طمع ممدوح) و یاس؛ توکل و حرص؛ رأفت و قَسوت؛ رحمت و غضب؛ علم و جهل؛ فهم و حُمق و ...

 

  صدرالمتالهین در شرح مبسوط این حدیث می­گوید که همانگونه که خصوصیت­های عذاب جز توسط حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بازگو نشد، ویژگی­های عقل و جهل نیز توسط امام معصوم (علیه السلام) تبیین شد.

ارجاع متشابهات به محکمات در بعد عمل

عقل عملی باید عهده ­دار تصمیمات، نیتها و اراده ­های انسان باشد و قوای عامله ­ی طبیعت باید با تبعیت از عقل عملی، تحت فرمان او بخش اجرا را متعهد شود و به خوبی آن را سامان دهد.

     عقل عملی در عرصه­ ی انفعالات انسان، قبول و نُکول او را به گونه ­ای رهبری می­کند که بینش­های محکم، مقبول او شود و تمایلات محکم فطری، مبنای تصمیمات انسان قرار گیرد و بر اساس حکمت عملی، در برابر طغیان شهوت و طوفان غضب و گردباد مقام­ طلبی، از روح انسان حفاظت کند. نمونه­ ای از رهبری عقل عملی درباره ­ی غضب را می­ توان در یاران و پیروان راستین رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دید: «محمدٌ رسول اللهِ و الذینَ معهُ اَشِدّاءُ علَی الکفارِ رُحماءُ بینَهم» (سوره­ فتح، آیه 29).

     اگر شهوت و غضب و جاه طلبی به امامت عقل عملی عمل کند، انسان در خوراکیها بجا اشتها دارد و در غضب بجا جهاد می­کند و در مقام و جاه بجا رغبت می­کند؛ ولی اگر این متشابهات به امامت محکمات تنظیم نشود، شخص طبق فرمان شهوت و غضب کار می­کند؛ خواه حق باشد یا باطل. برای تفهیم بهتر این مطلب، فرض کنید شکارچی ­ای بر اسبی سوار شود و سگ شکاری هم به دنبال داشته باشد. اگر زمام برنامه به اسب سپرده شود، هرجا علف سبز ببیند به آن سو می ­رود و به فکر خطر سقوط سرنشین خود نیست، زیرا اسب شهوت خوردن دارد و عقل ندارد. اگر تنظیم برنامه به دست سگ شکاری باشد، هر صیدی را ببیند به آن سمت هجوم می­برد زیرا سگ غضب دارد و عقل ندارد؛ ولی اگر برنامه­ ی این کاروان به دست انسان سوارکار که عاقل است سپرده شود، سلامت خود و اسب و سگ شکاری را تامین می­کند. انسان عقلی دارد که به منزله ­ی شخص شکارچی است و شهوتی دارد که به منزله ­ی اسب شکارچی است و غضبی دارد که به منزله ­ی سگ شکارچی اوست.

     اگر انسان برنامه ­ی کار را به دست شهوت دهد، هم قدرت غضب و دفاع از حق را نابود می­ کند و هم قدرت عاقله و فراگیری علوم سودمند را. چنانچه برنامه ­ی کار را به دست قدرت غضب بسپارد، می­ کوشد خوی درندگی خود را ارضا کند، در نتیجه هم از لذتهای حلال و هم از فراگیری دانش محروم می­شود. ولی اگر زمام برنامه را به عقل بدهد، سلامت هر سه قوه تامین می ­شود.

     رهبری عقل عملی سبب خواهد شد تا از میان بینشها بهترین و محکمترین بینش انتخاب و پذیرفته شود و از میان تمایلات، فطری­ ترین و طبیعی­ ترین آن تحت تدبیر حکمت عملی رود و بدین ترتیب در وادی عزم و تاثیر بر جوارح و نیز در عرصه ­ی فعل، عزمی راستین و محکم شکل می­ گیرد.

     بسیاری از مردم در حدّ تصمیم ­های متشابه بر اساس ظن و تمایلات طبیعی به سر می ­برند؛ اما اگر انسان درست تفسیر شود، هرگز در این بعد، زمامداری را به میل و هوس نمی­سپرد. قرآن کریم از تبهکارانی که محکوم به سقوط­ اند چنین یاد می­کند: «اِن یَتَّبعونَ الّا الظَّنَّ و ما تَهوَی الانفسُ» (سوره نجم، آیه 23). یعنی اندیشه ­شان در حد ظن و گمان است و انگیزه ­شان در اندازه ­ی هوا و هوس و میل است. عمل بر اساس اراده­ های متشابه و حیوانی، نتیجه ­ی شوم همین پندارگرایی و هوس ­مداری است که دامنگیر بسیاری از افراد عادی است و تفسیر انسان به انسان و اهتمام بدان، راه حل آن­ را می ­نمایاند.

ویژگیهای عمل محکم

انسان باید در بخشهای علمی و عملی به دنبال اتقان و اِحکام باشد؛ به همین جهت باید برخی از ویژگی­های عمل محکم یادآوری شود:

1.سدید: قرآن کریم انسان را به قول سدید سفارش کرده است؛ نه قول شدید: «و قولوا قَولاً سَدیدا» (سوره احزاب، آیه 70). قول سدید یعنی سخن محکم و متقن و سدگونه. فریاد و عربده، قول شدید و بی ­اثر است.  این در حیطه ­ی تعلیم و تعلم و مسائل علمی است.

2.بنیان مرصوص: قرآن در مسائل عملی انسان را به بنیان مرصوص سفارش می­کند: «اِنَّ اللهَ یُحبُّ الَّذینَ یُقاتلونَ فی سبیلِهِ صَفَّا کَاَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوص» (سوره صف، آیه 4). عمل اگر پشتوانه ­ی برهان علمی و پشتیبان اخلاص قلبی داشته باشد، مانند کاخی است که همه ­ی وسایل ساختمانی آن از سرب است. نه خود فرو می­ ریزد و نه با ابزار عادی می ­توان آن را فرو ریخت و اگر نه آن بود و نه این، مانند «کَثیباً مَهیلا» (سوره مزمل، آیه 14)؛ [تپه­ ای از ریگ روان] است.

3.عروة الوثقی: قرآن در مسائل علمی و عملی، انسان را به تمسّک و توسّل به حبل متین، استوار و ناگسستنی دعوت می­ کند: «فَمَن یَکفُر بالطّاغوتِ و یُؤمِن باللهِ فقدِ استَمسَکَ بالعُروَةِ الوُثقی لَا انفِصامَ لها» (سوره بقره، آیه 256).

     اِحاله به «قول سدید»، «بنیان مرصوص» و «عروة الوثقی» همه برای این است که انسان در وادی علم و عمل به گونه­ ای باشد که یأجوج فتنه و مأجوج مغالطه به آن راه نیابد و در محدوده­ ی جهاد اصغر، اوسط و اکبر موفق باشد. اگر در یکی از این محورها حرف سست عوامانه و تصمیم سست ریاکارانه راه یابد، این بنای ظاهراً مرصوص، در شُرُف انهدام قرار می­گیرد.

4.واصب و خالص: «واصب» درباره­ی کمّ (مقدار) است و «خالص» راجع به کیف (چگونگی)؛ یعنی به لحاظ کمیت تمام اجزای عمل باید حق باشد و به لحاظ کیفیت کاملا خالص باشد تا خدا بپذیرد. واصب بودن عمل در آیه ­ی «و لَهُ ما فی السماواتِ و الارضِ و لهُ الدّینُ واصِباً» (سوره نحل، آیه 52)؛ و خالص بودن آن در «اَلا لِلّهِ الدّینُ الخالِصُ» (سوره زمر، آیه 3)، و «فَاعبُدِ اللهَ مُخلِصًا لَهُ الدّین» (سوره زمر، آیه2) آمده است.

5.عاری از تساهل و تسامح و ایهان و ادهان: اگر در اندیشه­ ای یا عملی، تسامح و تساهل راه یابد، مانند ویروسی آن را به هم می­زند. در جریان تغییر قبله یهودیان فکر می­ کردند که این کار پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از روی تساهل و تسامح است، در حالیکه قرآن تساهل و تسامح دینی، فکری و اعتقادی را از حرم امن نبوت، رسالت، امامت، خلافت و انسانیت دور کرده است: «ودّوا لَو تُدهِنُ فَیُدهِنون» (سوره قلم، آیه 9)؛ آنها علاقه ­مندند که با «دُهن» و روغن ­مالی کردن و با «وهن» و سستی، مسائل دینی و فرهنگی و اعتقادی را اجرا کنی تا آنها نیز سستی بورزند، در حالیکه چنین نیست.

     اگر ادهان و ایهان و تساهل و تسامح رخت بربندد، عروه ­ی وثقی و قول سدید پدید می ­آید و چنین بنیان مرصوصی، قهرا سنگی غصبی ندارد که ویران شود. این توانایی های صادق در جهاد اکبر، اوسط و اصغر ظهور می­ کند و در مسائل سیاسی و فرهنگی تجلی دارد و در عمران و آبادی زمین نیز خود را نشان می­ دهد و این ثمر ارجاع متشابه به محکم در تفسیر انسان به انسان است.

گفتار سوم. اقتداي محكمات انسان به محكم اوّل (حيات)

محكمات انسان در ابعاد هستي او (علم و عمل) بايد به امامت محكم اوّل (حياتِ متألّهانه او) پويا و پايا شود. حيات انسان، همان محكم اصيلي است كه بين عقل نظري و عقل عملي او هماهنگي ايجاد مي‏كند.

روشن است كه ثمر ارجاع محكمات به اكسير حياتِ متألّهانه، پي بردن به فقر و ذلّت خويش و ادراك غناي مطلق الهي است؛ امّا اگر انسان واقعيت حيات خود را به فراموشي بسپرد و آن را زير غبارهاي متراكم جهلِ علمي و جهالت عملي مدفون كند و داعيه استقلال در سر بپروراند، به جاي برقراري عدالت بين محكمات، تعادلي كاذب بين متشابهاتِ خود برقرار مي‏كند.

آرامش و تعادل حقيقي، متفرّع بر هماهنگي متشابهات و محكمات است كه فقط با تبعيت متشابهات از محكمات و ارجاع محكمات به محكم اوّل صورت مي‏پذيرد و تنها با هماهنگي متشابهات مشكل برطرف نمي‏شود، چون ناهماهنگي بين آنها و محكمات، باقي است.

اگر حيات متألّهانه، امامت انديشه صالح و انگيزه صحيح را به عهده گيرد و انسانيت تحقّق يابد، افكار و اعمال انسان منتظم مي‏شود و عمر او مصداق (اَربَعينَ سَنَةً يَتيهونَ فِي الاَرضِ)[ سوره مائده، آيه 26] نخواهد شد.

حي متألّه، كسي است كه ساختاري از لحاظ اعتقاد، اخلاق و اعمال درهويت خود ترسيم كند تا بتواند بگويد: (قُل اِنَّ صَلاتي ونُسُكي ومَحياي ومَماتي لِلّهِ رَبِّ العلَمين).[ سوره انعام، آيه 162] چنين متألّه زنده‏اي، ستون دين خود را كه نماز است به پا مي‏دارد، لذا همه عناصر محوري دين او به پاست و سرّ خدايي‏بودن نماز، عبادت حج، عمره... و سرانجام، مرگ و زندگي او اين است كه چهره هستي خود را متوجه خداي سبحان كرده است، از اين‏رو همه كارهاي وي به رهبري جان ملكوتي اوست و جهان‏بيني‏اش با اهداف، اغراض و غرايز وي هماهنگ مي‏شود و اين علم او به عملش اشراف خواهد داشت، كه از علمش دستور خواهد گرفت. اگر چنين شد، حيات انسان هماهنگ با حيات الهي او خواهد بود و محكم بودن آن فهميده خواهد شد و در غير اين صورت، تشابه آن دانسته مي‏شود.

گفتار چهارم. تفسير حيات متشابه به حيات محكم

آن جانِ ملكوتي و روح (ونَفَختُ فيهِ مِن رُوحي)[ سوره ص، آيه 72]، محكمِ اصيلي است كه بايد حيات خويش را به آن عرضه كنيم. علم و عمل انسان و پيوند آن دو با يكديگر، حيات او را شكل مي‏دهد. هماهنگي حيات اكتسابي با حيات الهي موهبتي، عامل آرامشي عميق و نشاطي حقيقي در وجود انسان است و نبود اين هماهنگي سبب ناآرامي و تشويش است.

اگر حيات اكتسابي انسان با حيات الهي او ناهماهنگ بود، متشابه است و چنانچه هماهنگ بود، محكم است و باز در صورت نخست، حياتْ حيواني است و در صورت دوم، انساني.

بايد توجه شود كه روح منفوخ الهي در طليعه حدوث، به همگان عطا مي‏شود؛ ليكن برخي آن را كامل كرده و در حفظ طهارت آن مي‏كوشند و بعضي آن را آلوده و در تدسيس او سعي بليغ مي‏كنند.

وصف حيات محكم و متشابه به متّقيانه و فاجرانه

حيات انسان كه عامل هماهنگ كننده علم و عمل اوست، يا حيات متّقيانه است يا فاجرانه، زيرا انسان يا مطيع پروردگار است يا نيست؛ اگر نبود، فرمانبر هواي خود است و فرض سومي در بين نيست: (فَماذا بَعدَ الحَقِّ اِلاَّالضَّللُ)[ سوره يونس، آيه 32.]؛ وسط حق و ضلالت، ميانه و بي‏طرفي نيست. اگر حق نبود، جز ضلال چيز ديگري نيست.

لسان اين آيه، حصر است، پس هر كه مطيع حق نبود، فرمانبردار ضلال است. در آيه شريفه (فَاَلهَمَها فُجورَها وتَقوها)[ سوره شمس، آيه 8.] نيز همين حصر و تحديد هست. گرچه حرف حصر در آن نيست، در مقام تحديد است؛ ميان فجور و تقوا چيز سومي نيست: (اَفَمَن اَسَّسَ بُنينَهُ عَلي تَقوي مِنَ اللّهِ ورِضونٍ خَيرٌ اَم مَن اَسَّسَ بُنينَهُ عَلي شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانهارَ بِهِ في نارِ جَهَنَّمَ واللّهُ لايَهدِي القَومَ الظّلِمين).[ سوره توبه، آيه 109.]

معمولاً ايجاز قرآن معجز گونه است: در آيه (فَاَلهَمَها فُجورَها وتَقوها)[ سوره شمس، آيه 8.] تقوا را مقابل فجور قرارداد و در آيه (اَفَمَن اَسَّسَ بُنينَهُ... )[ سوره توبه، آيه 109.] با لسان حصر، تقوا را برابر آتش گذاشت و از ميان چهار عنصر تقوا و فجور و بهشت و دوزخ، تنها دو مورد را برشمرد؛ ولي دو مورد ناگفته براي ما فهميدني است: اگر تقوا بود، بهشت است و اگر فجور بود، دوزخ است. آيا كسي كه متّقيانه زندگي مي‏كند و در بوستان بهشت به سر مي‏برد، بهتر است يا كسي كه فاجرانه زندگي مي‏كند و بنيان خويش را در لبه پرتگاه جهنم قرار داده است؟

گاهي آب رودخانه طغيان مي‏كند و بخشي از بدنه آن را مي‏بَرد؛ به گونه‏اي كه اگر كسي روي لبه آن پا نهد، فرومي‏ريزد. اگر اين لبه سست كنار گودالي از آتش باشد، مي‏شود (شَفا جُرُفٍ هارٍ).[ سوره توبه، آيه 109.] «شفا» يعني «لبه»[ التحقيق، ج 6، ص 102، «ش ف ي». ] و «جرف» يعني «ريزش كننده».[ التحقيق، ج 2، ص 76، «ج ر ف».] «هارٍ» اسم فاعل است به معناي «ساقط و هابط».[ مفردات، ص 847، «ه ا ر».] زندگي فاجرانه بدين مي‏ماند كه انسان بنيان خود را بر لبه ريزش‏كننده پرتگاه جهنّم قرار دهد؛ ولي زندگي متّقيانه بنيان مرصوصي در «روضة من رياض الجنة» است. اگر حيات اكتسابي انسان متّقيانه و متألّهانه باشد، علم و عمل و ارتباط آن دو را هماهنگ مي‏كند و هر اندازه آن حيات متألّهانه‏تر باشد، انديشه برتر و انگيزه والاتر را در سطحي بالاتر رهبري مي‏كند.

 

نتيجه آنكه اگر حيات انسان با روح ملكوتي او هماهنگ بود، انديشه‏ها و انگيزه‏ها را در آن اوج انساني تنظيم مي‏كند و قهراً حسّ و خيال و وهم تحت تسخير و تدبير عقلِ نظري كار مي‏كنند: صغريات را بجا مي‏آورند و مغالطه و دخالت بيجا نمي‏كنند و حس و خيال نيز در ضبط صور و معاني، امين هستند. در بخش عمل نيز قواي عامله طبيعي انسان به تدبير عقل عملي كار مي‏كنند.

مراتب حيات متقيانه

همين حيات متّقيانه كه به جهت هماهنگي با روح الهي انسان، محكم است، خود درجات و مراتبي دارد: گاهي در اين حد است كه انسان به فكر بهشت و درجات آن است كه ثمره آن (ولَلاءخِرَةُ خَيرٌ لَكَ مِنَ الاولي)[ سوره ضحي، آيه 4.] است و زماني در اين حد نمي‏ايستد و بالاتر مي‏رود كه ثمره آن (وما عِندَ اللّهِ خَيرٌ لِلاَبرار)[ سوره آل عمران، آيه 198.] است و در مراحل نهايي، ثمره آن (واللّهُ خَيرٌ)[ سوره طه، آيه 73.] است.

در (واللّهُ خَيرٌ)، مضافي محذوف نيست تا مراد «جنة الله» باشد. مراتب پايين حيات متّقيانه، همان است كه از آن به حيات زاهدانه، عابدانه و... تعبير مي‏شود و مراتب نهايي آن همان است كه از آن به حيات محبّانه، عاشقانه، عارفانه و... ياد مي‏شود.

نتيجه آنكه انسان بايد خود را با خويشتن خويش تفسير و در اين كار مهم از رهنمود انسان آفرين استمداد كند، زيرا بهترين راه معرفت انسان، استعانت از كلمات نوراني خالق انسان است كه وي او را چگونه به خود وي مي‏شناساند. انسان با مراجعه به قرآن حكيم مي‏گويد «آفريدگار من» فرموده است: (هَل اَتي عَلَي الاِنسنِ حينٌ مِنَ الدَّهرِ لَم يَكُن شَيءاً مَذكورا).[ سوره انسان، آيه 1.] بر اين اساس، من اكنون نيز شيئي مذكور نيستم و آن كه اين فضاي خالي درون مرا روشن كرده است، «نور السموات و الأرض» است، پس من در قبال او بايد عابدانه، زاهدانه يا عارفانه عمل كنم.

عابد، زاهد يا عارف، يكي از سه كار شايسته را انجام مي‏دهد و آن كه كافر يا فاسق است، يكي از دو كار ناشايست (فسق يا كفر) را؛ مثلاً زاهد از لذايذ دنيا مي‏گذرد و به آنها بي‏رغبت است، تا از لذايذ بهشت بهره‏مند شود و گاهي نيز شايد محبّت غير خدا را از دل بيرون برد و محبّت خدا و اولياي او را در آن جاي دهد:

پاسبان حرم دل شده‏ام شب همه شب  تا درين پرده جز انديشه او نگذارم[ديوان حافظ، ص 438، غزل 324.]

اين نهايت كارِ زاهدانه است، هرچند بسياري از آنان به اين مرحله نيز بارنمي‏يابند و در مرتبه بي‏رغبتي به دنيا با رغبت به آخرت بسنده مي‏كنند.

مرحله بالاتر، رفتار عارفانه است؛ يعني انسان به جاي تعويض محبّتها، خود به كناري رود تا محبوب بيايد و او دل را عوض كند؛ نه محبّت را. او مي‏آيد و همه صحنه را پر مي‏كند؛ هم دلدار است و هم محبّت.

تمام وجود سالار شهيدان را اين معني پر كرده بود: در سراسر وجود او جز محبّت ذات اقدس الهي و شئون فعلي او چيز ديگري نبود. او در شب عاشورا با خداي خود راز و نياز و زمزمه داشت؛ به گونه‏اي كه «لهم دوي كدويِّ النحل»[ الكافي، ج 4، ص 469.]؛ اما آن‏گاه كه كار خود را به سرانجام رسانيد و در قتلگاه افتاد، از آن پس، ديگر خداست كه با او سخن مي‏گويد.

وجود مبارك اميرمؤمنان(عليه‌السلام) كه امير بيان و كلام است، در بخشي از «مناجات شعبانيه» به همگان آموخت كه پس از پويا بودن و مرتجع نبودن و به سوي خداي سبحان رفتن و به دالان ورودي لقاء الله رسيدن، بايد ساكت بود كه پس از آن، خدا سخن مي‏گويد و سالك بايد مستمع خوبِ آن حضرت باشد.[ ر.ك: اقبال الأعمال، ص 197؛ مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.]

يعني در طليعه راه كه دعا و نداست، بايد «يا الله» گفت تا به لقاء الله رسيد و سپس «ياربّ» و پس از آن «ربِّ ربِّ ربِّ»[ ر.ك: الكافي، ج 2، ص 520.] گفته شود. البته در اينجا اديب مي‏گويد كه حرف «يا» محذوف است؛ ولي عارف مي‏گويد كه حرف «يا» براي نداي دور است؛ امّا فرد نزديك «يا» نمي‏گويد و به مقصد رسيدگان صدا نمي‏زنند، بلكه ساكت مي‏شوند تا مقصود آنان سخن بگويد.

در «مناجات شعبانيه» نخست آمده است كه خدايا نداي مرا بشنو؛ دعاي مرا گوش كن؛ سپس گفته مي‏شود: «و اجعلني ممّن ناديته فأجابك و لاحظته فصعق لجلالك! »[ اقبال الأعمال، ص 199؛ مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.]؛ خدايا مرا به آنجا برسان كه ديگر من حرف نزنم، تو بگويي و من گوش فرادهم. تو با من مناجات كني؛ نه فقط من با تو!

وجود مبارك امام حسين(عليه‌السلام) وظيفه‏اش را انجام داد: نامه نوشت، راهنمايي كرد، سخنراني، ايثار و نثار كرد؛ عده‏اي را به قربانگاه بُرد و آن‏گاه كه در قتلگاه افتاد، ديگر او سخن نگفت، بلكه خدا با وي چنين گفت: (ياَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّة  اِرجِعي اِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرضيَّة  فَادخُلي في عِبدي  وادخُلي جَنَّتي)[ سوره فجر، آيات 27 ـ 30. امام حسين(عليه‌السلام) از مصاديق كامل اين آيات است.]، پس هر كه در اين حدّ حسين بن علي(عليه‌السلام) باشد و همه چيزش را در راه خدا ايثار و نثار كند و در قتلگاه افتاده باشد، هنوز در ميانه راه است، چون به نفس مطمئن او خطاب مي‏رسد: (اِرجِعي) (بازگرد)؛ اگر كسي به مقصد رسيده باشد، جاي رجوع نيست. براي كسي كه هنوز به لقاء كامل نرسيده است، تصوّر رجوع هست؛ ليكن او را از آن به بعد مي‏برند و اين مي‏شود برگشت عارفانه و عاشقانه؛ نه آنكه خود برود. ميان رفتن سالك و بردن مجذوب، فرق وافر است.

در قبال اين زاهد و عارف، فاسق و كافر قرار دارند. فاسق، دل را حفظ كرده و اصل هويّت را از دست نداده؛ ولي محبّت و محبوب را عوض كرده است و به جاي محبّت دين، اولياي خدا و حقايق قرآن و عترت، محبّت محبوبهاي باطل را به دل راه داده است: (زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَوتِ مِنَ النِّساءِ والبَنينَ والقَنطيرِ المُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ والفِضَّةِ والخَيلِ المُسَوَّمَةِ والاَنعمِ والحَرثِ).[ سوره آل عمران، آيه 14.] اينها محبّتهاي باطلي است كه دل فاسقان را پر مي‏كند و اگر خداي ناكرده، كسي در اين مدار حركت كند و حلال و حرام براي او يكسان باشد، فاسق مي‏شود.

كافر (يا منافق) دل را به شيطان مي‏دهد؛ نه اينكه محبّتها را عوض كند. هويت خويش را به «ثمن بخس» به شيطان مي‏فروشد و او دلش را تصاحب مي‏كند و مصداق اين سخن اميرمؤمنان(عليه‌السلام) مي‏گرداند: «فنظر بأعينهم و نطق بألسنتهم»[ نهج البلاغه، خطبه 7.] و آن‏گاه شيطان مي‏تواند درباره او بگويد: «كنت سمعه الّذي يسمع به و لسانه الّذي يتكلّم به ويده الّذي يبطش بها» و مانند آن.

كافر، دل را به شيطان مي‏دهد و قهراً مظروف آن هم در اختيار شيطان است و فاسق، دل خود را نگه‏مي‏دارد؛ ولي آن را با زخارف دنيا و محبّتهاي باطل پر مي‏كند و چيزي در دلهاي هر دو گروه نيست: (واَفءدَتُهُم هَواء).[ سوره ابراهيم، آيه 43.] اين قلبي را كه خدا به آنان داده است تا محبّت حق را در آن بريزند، با محبّت باطل پر كردند و حقّي در آن نريختند، پس مطلب صحيح و حق را ادراك نمي‏كنند: (لايَفقَهون).[ سوره انفال، آيه 65.] و چون امور عاطل، اشياي باطل، توهّمات آفل و تمنّيات فائل در حكم عدم و سراب است، دلي كه مملوّ از اينها باشد، فؤاد تهي و خالي است، بنابراين آيه (واَفءدَتُهُم هَواء) با (واُشرِبوا في قُلوبِهِمُ العِجلَ)[ سوره بقره، آيه 93.] اختلافي ندارد.