سلام علی آل یاسین...!(163)، فتامل (4)

 

             

                                           درس هایی برای زندگی در آخر الزمان

امیدوارم وقتی گفته‌ می‌شود قوم نوح اقتضای هلاكت می‌كردند گمان نشود كه جبری و زوری در كار بوده است. آنها به رشته‌ای چنگ زده و در جادّه‌ای وارد شده بودند كه در انتهای آن نگون‌بختی و هلاكت انتظارشان را می‌كشید. گویی كه مایل نبودند سخنی مخالف آنچه كه در آن سیر می‌كردند بشنوند. تعریف شگفتی صادق آل محمّد(ص) از سعادت و شقاوت دادند كه شنیدنی است. می‌فرمایند: «السّعاده سببُ خیرٍ...»
سعادت و خوشبختی، رشته خیری است كه خوشبخت به آن چنگ زده است، پس او را به سوی نجات می‌كشاند و بدبختی و شقاوت، رشته خواری است كه بدبخت به آن می‌آویزد و او را به هلاكت می‌كشاند و همه اینها به علم خداوند تعالی است.
روزی برای جوانی گفتم: آدمی هر چه را تكرار كند، بدان عادت می‌كند. بدان معتاد می‌شود و هر آنچه كه بدان معتاد شد، تبدیل به اخلاق او می‌شود و هر چه بدل به اخلاق شد، سرنوشت او را معلوم می‌سازد.
وقتی آدمی به چیزی معتاد شد، چنان بدان وابسته می‌شود كه نمی‌تواند از آن كناره بگیرد، تبدیل به اخلاق ثانوی او می‌شود. در واقع، عمل تكرار شده و خوی حاصل آمده ملكه او می‌شود. سرانجام او را هم همین معلوم می‌كند.
می‌گویند آدمی همان گونه كه زندگی می‌كند می‌میرد و به همان گونه كه مرد، محشور می‌شود.
دنیا و قبر و قیامت در طول همند، علائم قبر همان برزخ است. برزخ محلّ ظهور همه آنچه كه بدان خو كرده بودیم و ملكه ما شده بود، هست. در واقع آدمی در همین دنیا، برزخ خود را می‌سازد، به قیامت خود شكل می‌دهد و سرانجام خویش را می‌سازد خواه سعادت باشد و خواه شقاوت.
سعادت و شقاوت، به منزله ظهور و تجسّم كمالات اخلاقی یا رذایل در وجود آدمی است. ظهور و تجلّی صفات، همان ملكه شدن صفات پسندیده یا نكوهیده است.
وقتی آدمی با كمالاتی یا مفاسدی نسبت پیدا كرد،‌ از جنس همان‌ها می‌شود. ...
بر سر همان قصّه قوم نوح برویم. آنان از سویی معتاد به شر و عدم و كثافت و بت‌پرستی شده بودند كه ضدّ كمال و كمال‌جویی است و از طرفی از سوی حضرت نوح دعوتی را می‌شنیدند كه هم‌نوا با جان طبیعی و فطرت انسان در شرایط طبیعی داشت.
دست در گوش می‌كردند تا نشنوند. آنان در اثر ابتلا به بیماری مزمن كفر و شرك دیگر میل و طلب غذای پاك را از دست داده بودند. مثل بیماری كه عسل هم به كامش تلخ می‌آید.
كلام نوح نبی(ع) چون عسل مصفّا بود؛ امّا آنان دیگر در بیماری مزمن خود، عسل را تلخ می‌فهمیدند، تاب نمی‌آوردند، مرگ و نیستی را طلب می‌كردند. هلاكت از جنس همان رذایل پست، از جنس شرك و نفاق، از جنس همان چیزی بود كه ملكه قوم نوح شده بود، از این رو بود كه عرض كردم، قوم نوح اقتضای هلاكت می‌كردند.
این هلاكت به منزله تجربه مرگ و بازگشت به سوی خداوند كه خیر محض است نیست. از جنس فناء فی‌الله در نزد اهل معرفت و سیر و سلوك عرفانی نیست؛ بلكه پیوستن به عدم است. پیوستن به نیستی است؛ وگرنه رحلت و شهادت و فناء فی‌الله، عین زندگی جاوید است، مثل وقتی كه قطره‌ای به دریا می‌پیوندد، از جنس دریا می‌شود و ماندگاری دائمی می‌یابد. اگر به دریا نپیوندد در اثر گرما بخار شده و از بین می‌رود.
آنكه در دنیا جمله نسبتش به شرّ و رذالت است، در عوالم برزخی و قیامتی هم ضرورتاً به سوی جهنّم می‌رود كه جمله شرّ محض است. به عكس بهشت كه خیر محض است.
...
در عصر مدرن ما، عارف و عامی نصیحت‌گرند، خواننده و نوازنده، مجری رادیو و تلویزیون، پدر و مادر، كوچك و بزرگ، همه و همه از صبح تا شب مردم را نصیحت می‌كنند و به راه رستگاری می‌خوانند، بی‌آنكه درصد اندكی از آن همه را متوجّه خود بشناسند یا آنكه خود مؤدّب به آن باشند.
عادت كرده‌ایم اوّلین جمله زیبای نصیحت‌گرانه را برای یكدیگر اس‌ام‌اس می‌كنیم. در هر فرصتی و هر كجا لب به نصیحت می‌گشاییم و از هر بلندگو و تریبون خلق روزگار را در معرض تندباد جملات اخلاقی قرار می‌دهیم و خود به قول حافظ:
چون به خلوت می‌رویم آن كار دیگر می‌كنیم.
از اینجا و به تدریج در اثر دیدار واعظان وعظ ناشنیده و نصیحت‌گران پند نانیوش، به نوعی مردم در برابر نصیحت و نصیحت‌كنندگان به درجه‌ای از مصونيّت و نفوذ‌ناپذیری كلام ناصح مبتلا می‌شوند. منظورم از «غِل دادن» و غلطاندن كلام به سوی دیگران همین بود. به مرغابی خوش پر و بالی شباهت پیدا می‌كنیم كه در دل دریا هم فرو رود، قطره‌ای آب بر پر و بالش نمی‌ماند.
در عجب نمی‌مانید از این همه سر و صدا و غوغای ناصحان و نفوذ ناپذیری كلام در قلب دیگران این الفاظ و كلمات نیستند كه كارگر می‌افتند، كلمات والفاظ به ظرفی می‌مانند كه مایه‌ای را به كام دیگری می‌نشاند. به قولی از كوزه همان برون تراود كه دروست. وقتی جان ناصح تهی از حقیقت نصیحت و ذكر باشد، در وقت متذكّر شدن جمله سیاهی درون خود را به شنونده منتقل می‌كند و نه نور نصیحت را. چه بسیار نصیحت كنندگانی كه به قول حافظ شیرازی، از نصیحت دامی فراهم آورده باشند تا مرغی به چنگ آورد و بهره‌اش را ببرند.
مرغ زیرك به در خانقه اكنون نپرد
كه نهاده است به هر مجلس وعظی دامی
تكرار و تمرین خطا و عصیان، در سیری پیش رونده همچون سرطان، همه قابليّت حیات و زندگی پاك را از بین می‌برد و زمینه‌های بروز نااهلی را در من و در ما فراهم می‌آورد.
در و دیوار شهر را می‌توان با هزاران تابلوی رنگینی نصیحت‌گرانه زیور بست و هزاران نصیحت‌كننده را از بامدادان تا شامگاهان واداشت تا مردم را نصیحت كنند و به صلاح بخوانند؛ لیكن اگر مردم با صد نشانه‌ انگشت اشارت دراز كنند و ناصح را و خطاب خود ساخته و بگویند: برو معالجه خود كن ای نصیحت‌گو! هیچ روایتی و نصیحتی در گوش جان شنونده كارگر نمی‌افتد. 
عامل بودن ناصح و قابل بودن شنونده، دو اصل مهم در تأثیرگذاری‌اند؛ ورنه باید گفت: نصیحت همه عالم به گوش من بادست.
قابليّت شنیدن كه از دست برود و نوعی نااهلی اتفاق می‌افتد كه به قول سعدی باعث جای نگرفتن و از كاركرد افتادن پند و وعظ می‌شود. می‌فرماید: تربیت نااهل را چون گردكان بر گنبد است. 
البتّه علمای علم و تربیت و روانشناس مدرن این سخن را بر نمی‌تابند.
در میان خلق روزگار، عوامل بسیاری است كه به بروز و ظهور نااهلی دامن می‌زند و قابليّت را از انسان‌ها می‌رباید.
در ماجراهای بهلول لطایفی نقل شده كه شنیدنی است. از جمله:
روزی جنید بغدادی با مریدان خود به قصد سفر از «بغداد» بیرون رفت. در بین راه از بهلول سراغ گرفت، گفتند:
مردی دیوانه است.
گفت: نشانی او را به من بدهید كه با او سخن دارم. بهلول را در صحرایی یافتند. جنید پیش رفت و سلام كرد. بهلول پرسید: كیستی؟
پاسخ داد: شیخ جنبد بغدادی.
بهلول گفت: تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟
گفت: آری!
بهلول پرسید: وقتی گرسنه شدی و می‌خواهی طعام بخوری چه می‌كنی؟
شیخ گفت:
اوّل بسم‌الله می‌گویم، سپس از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم. آهسته می‌جوم. به لقمه دیگران نظر نمی‌كنم، در وقت خوردن بدون یاد خدا نیستم و با هر لقمه كه می‌خورم حمد خدا را می‌‌گویم و در اوّل و آخر غذا دست‌هایم را می‌شویم.
بهلول روی گرداند و گفت: 
تو پیرو و مرشد مردمی و طعام خوردن نمی‌دانی؟
سپس به راه افتاد و رفت.
مریدان گفتند: یا شیخ او دیوانه است!
گفت: 
حرف راست و درست را از دیوانگان باید شنید و به دنبال بهلول رفت.
بهلول پرسید: كیستی؟ گفت:
جنید بغدادی كه طعام خوردن نمی‌داند.
پرسید: آیا سخن گفتن می‌دانی؟ گفت:
سخن به اندازه می‌گویم. به قدر درك مخاطب می‌گویم؛ خلق را به خدا و رسول خدا می‌خوانم و آن قدر سخن نمی‌گویم كه مخاطبان ناراحت شوند و دقایق علم ظاهر و باطن را مراعات می‌كنم.
بهلول گفت: برو كه سخن گفتن را هم نمی‌دانی و حركت كرد. شیخ دوباره در پی‌اش روانه شد.
بهلول پرسید: كیستی؟ گفت:
جنید بغدادی كه طعام خوردن و سخن گفتن خود نمی‌داند.
بهلول گفت: آیا خفتن را بلد هستی؟
شیخ گفت: وقتی نماز و ذكرها را به انجام رساندم لباس خواب می‌پوشم و آنچه آداب خفتن از پیامبر(ص) رسیده به جای می‌آورم.
بهلول گفت: 
خفتن را هم نمی‌دانی. خواست دور شود كه شیخ دامنش را گرفت و گفت به خاطر خدا مرا بیاموز.
بهلول گفت: 
آنچه گفتی فرع است و اصل در طعام آن است كه لقمه، حلال باشد؛ وگرنه لقمه حرام را با هر آداب و رسومی كه تناول كنی، باعث سیاهی قلب می‌شود؛
و امّا سخن گفتن، باید برای خشنودی خدا باشد كه اگر بر طلب دنیا باشد، خاموشی بهتر از سخن گفتن است و امّا خفتن، باید كه در وقت خفتن، دل از بغض و كینه و حسد و غیر خالی باشد و در حال ذكر حق باشی تا خواب روی.
....
منبع : برگرفته از کتاب لرزان و لغزان چون ژله نوشته اسماعیل شفیعی سروستانی