چند روزه خیلی دلش گرفته بود، حوصله نداشت. تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه! صدای موبایل بلند شد، اسمس اومده: - عمران جان، تولدت مبارک!! تولد گرفتی؟
جواب داد: - نه بابا، کسی یادش نیست من زنده ام، یادشون باشه من به دنیا اومدم؟!
شاید دیگه وقت زن گرفتنش رسیده! وارد مسائل خانوادگی نمیشم. آخر هفته از تهران اومد اصفهان، بچه ها آمارشا داشتن. تو خونه منتظر رسیدن یه بعدازظهر دلگیر جمعه بود، شاید هم مشغول عملیات خونه تکونی!! کسی چه میدونه؟ مهم اینه که یاسین عروجی زنگ آیفون را زد و او رفت دم در. به درخواست یاسین تا دستگاه خودپرداز سر کوچه سوار ماشین شدن و رفتن. تلفن یاسین زنگ خورد، یاسین میگفت حاجی پولا ریختم به حساب...!!
به جز او و یاسین کسی نمیدونه وقتی که برگشتن و رسیدن به خونه، یاسین با چه بهونهای تونست خودشو دعوت کنه به خونه عمران تا بتونه با هم وارد خونه بشن. معلوم نیست این بچه چش شده که کلی کفش جفت شده جلوی در ورودی را ندید و وارد خونه شد. مامانش بهش گفت برو تو اتاق پذیرایی. شاید براش ابهامی بوجود اومده بود که چرا باید به اتاق پذیرایی بره! کسی نمیدونه مادرش چه بهونهای آورد تا عمران بویی نبره. با این حال به سمت در اتاق حرکت کرد. یه تی شرت گل و گشاد زرد با یه شلوار راحتی تو خونهای تنش بود، ریش و سبیلش مثل همیشه کپهای و آنآنکادر بود!! موهاشو با اینکه شونه نمیکشید ولی ژولیده نبود. درِ اتاق را باز کرد، تاریک بود. هفت هشت نفری روی مبلها نشسته بودن. از لحظهی اول چشمهاش شروع به سنس کردن محیط و مخ و مخچهاش شروع به ریکاوری چهرهها از پس حافظهاش کردن. ناگهان از پشت در صدایی آمد؛ اصوات قبیه و کریح که ریبه و مفسده در آن موج میزد!!
تولد، تولد، تولدت مبارک مبارک، مبارک تولدت مبارک
و اینک این جمعیت بود که همصدا با موسیقی غنا هم آواز شدند:
تولد، تولد، تولدت مبارک مبارک، مبارک تولدت مبارک
خندهای نمکین (از اونایی که اولش میگه ههه!) بر لبانش نقش بست. رفت که به دیوار تکیه زند ولی نزد!
پس از مصافحه با تک تک افراد، ابتدا برای تعویض البسه از جمع رخصت طلبید و بعد در جای مخصوص جای گرفت.
مابقی گزارش این جشن تصویری است: