فتامل (25) "! ویروس !"

 ویروس (داستان؛ نوشته سید مهدی شجاعی {منبع: کتاب «سانتا ماریا»})

وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد، عده‌ای هورا کشیدند، عده‌ای فقط تعجب کردند و عده‌ای هم از سر تأسف، سر تکان دادند. اولین خوک ابتدا با ترس و لرز، از میان خیابانها و کوچه‌ها گذشت. به بعضی از خانه‌ها سرک کشید و عده‌ای از بچه‌ها را دور خود جمع کرد. آنها از اینکه حیوانی را این‌قدر در دسترس می‌دیدند، خوشحال بودند. عده‌ای از بچه‌ها به خانه‌هایشان گریختند و عده‌ای دیگر از دور به تماشا ایستادند.من و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده‌ایم. این واقعیت است ولی همه واقعیت این نیست.

 

 

ما اما اعلام خطر کردیم. ما که خوکها را ذاتاً نجس می‌دانستیم و تبعات مخرب حضورشان را در شهرهای دیگر دیده بودیم، اعلام خطر کردیم ولی صدایمان در میان هیاهوی کسانی که با تمام قوا برای خوکها هورا می‌کشیدند، گم شد.

با حضور دومین و سومین خوک، حضور خوکها در شهر کاملاً عادی شد. خوکها به زاد و ولد پرداختند و تعدادشان روز به روز افزایش پیدا کرد، آنچنانکه هر کدام منطقه‌ای از شهر را تحت سیطره خود درآوردند و بچه‌های آن منطقه را به بازی گرفتند.

آنها که از حضور خوکها استقبال می‌کردند، توجیهشان این بود که بچه‌ها به این وسیله، سرگرم می‌شوند و بهتر از این است که به کارهای ناشایست بپردازند.

و وقتی ما فریاد زدیم که سرگرمی به چه قیمتی و بدتر از این ممکن است چه بشود؟ پاسخ شنیدیم که مؤانست بچه‌ها با خوکها، آگاهیشان نسبت به جانوران افزایش می‌دهد و متهم شدیم که با توسعه علم و معرفت و جانورشناسی مخالفیم.

عده‌ای می‌گفتند: این اتفاقی است که در همه شهرهای دیگر هم افتاده و همین نشان می‌دهد که نباید خیلی احساس نگرانی کرد. خوک اگر بد بود که این همه مورد استقبال مردم شهرهای مختلف قرار نمی‌گرفت.

ما در مقابل این استدلال سخیف گریه کردیم و در میان گریه پرسیدیم: »شیوع یک آفت چگونه می‌تواند بر حقانیت آن دلالت کند؟«

و پاسخی نشنیدیم.

عده‌ای معتقد بودند: خوک اصولاً نجاست ذاتی ندارد. و خوکها را اگر خوب بشوییم، کاملاً پاک می‌شوند. پس جای هیچ‌گونه نگرانی نیست.

و بعد وقتی نجاساتشان، کف همه خیابانها را پر کرد، گفتند: خب، کسی که خوک می‌خواهد باید عوارض و تبعاتش را هم تحمل کند.

و هر چه فریاد زدیم که ما اصلاً خوک نمی‌خواستیم، صدایمان به جایی نرسید.

بعد از چند صباح که بچه‌ها کاملاً به خوکها عادت کردند، سر و کله صاحبان خوکها پیدا شد. آنها برای اینکه بچه‌ها بتوانند همچنان با خوکها بازی کنند، مطالبه پول کردند.

پدر و مادرها ابتدا جا خوردند، اما فشار بچه‌ها که به این ماجرا خو کرده بودند و چشم و همچشمی میان آنان، سبب شد که پرداخت هزینه خوک‌بازی را بپذیرند و افزایش روزبه‌روز آن را هم بر خود هموار کنند.

بچه‌هایی که وضعیت مالی خوب نداشتند، به هر کاری تن دادند تا بتوانند هزینه خود را تأمین کنند.

ما همچنان فریاد می‌زدیم و اعتراض می‌کردیم، اما صدایمان به جایی نمی‌رسید.

در پی فریادها و اعتراضهای ما، عده‌ای فقط به این نتیجه رسیدند که بر علیه خوکها بیانیه‌ای صادر کنند و حضور روزافزونشان را محکوم سازند.

در هیچ‌کدام از بیانیه‌ها، هیچ اشاره‌ای به صاحبان خوکها و اهدافی که از اشاعه خوکبازی دنبال می‌کردند، نشد.

با سکوت و تسلیم مردم، خوکداران، آرام‌آرام، جرأت و جسارت بیشتری پیدا کردند و بچه‌ها را به دنبال خوکها به خانه‌های خود کشاندند.

هنوز چند ماهی از حضور خوکها در شهر نگذشته بود که ویروس خوکی در میان بچه‌های شهر شایع شد.

و این همان چیزی بود که ما در شهرهای دیگر دیده بودیم و این همان چیزی بود که ما از آن می‌ترسیدیم و این همان چیزی بود که ما هشدارش را می‌دادیم.

دخترها به محض ابتلاء به ویروس خوکی، ناگهان لباسهایشان را می‌کندند و در خیابانهای اصلی شهر و در میان پارکها می‌دویدند.

پسرها با ابتلاء به این بیماری، درست مثل خوکها، در خیابانها و در ملأ عام و حتی بر سر چهارراهها بی سر سوزنی شرم و حیا، قضاء حاجت می‌کردند.

هیچ‌کس برای پیشگیری اقدامی نکرده بود، هیچ‌کس برای درمان هم اقدامی نکرد.

مردم آنچنان درگیر گذران زندگی و معیشت شده بودند که به هیچ چیز جز تنظیم خرج و دخل فکر نمی‌کردند.

ما به خوکداران اعلام جنگ کردیم. ما اگر چه امید به پیروزی نداشتیم، اگر چه می‌دانستیم که در قدرت و قوا نابرابریم، صرفاً بر اساس انجام وظیفه، اعلان جنگ کردیم. و این در حالی بود که همگان با دلایل محکم ما را بر حذر می‌داشتند:

این استدلالها نه تنها دست و پایمان را سست نمی‌کرد، که عزم و اراده‌مان را قویتر می‌ساخت. چرا که همه این استدلالها متکی به داشتن و بیشتر داشتن دنیا بود و ما تکلیفمان را با دنیا روشن کرده بودیم.

در یک صبح سرد زمستانی هر چه سلاح داشتیم، برداشتیم و به مقر خوکداران یورش بردیم. با اولین شلیکها از مقر دشمن صدای ناله آشنا شنیدیم. دست از شلیک کشیدیم و نزدیکتر شدیم. صدا از سنگرهای دشمن برمی‌خاست. گونیهایی که دشمن دور تا دور خود و تا ارتفاع بلند چیده بود، پشت سر آنها سنگر گرفته بود. اشتباه نمی‌کردیم. صدا، صدای آشنا بود. دشمن دور تا دور خود، سنگری از آدم چیده بود. و آن آدمها فرزندان ما بودند.

و ما ماندیم.

ماندیم با دشمنی که برای خود از بچه‌های ما سنگر ساخته بود.

اگر همچنان شلیک می‌کردیم، فرزندانمان را کشته بودیم و اگر نمی‌کردیم باید باز شاهد مرگ تدریجی فرزندانمان می‌شدیم. بغرنج‌ترین مسأله زندگیمان بود.

اما پیش از آنکه گامی در جهت حل این معمای سترگ برداریم، دستگیر و روانه دادگاه شدیم.

اکنون ما به جرم شلیک به سوی فرزندانمان محکوم شده‌ایم. این واقعیت است ولی همه واقعیت این نیست.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شما اینجا هستید: خانه مقاله ها ادب و هنر فتامل (25) "! ویروس !"