سلام علی آل یاسین...!(233)
- توضیحات
- زیر مجموعه: مقالات
- دسته: قرآن و عترت
- منتشر شده در 19 تیر 1394
- نوشته شده توسط محمدعلی صدری
- بازدید: 1374
مقدمه نشریه هادی شماره های 70 و 71 و 72
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و ... و أوصياء نبيّ الله؛ و ذرّيّة رسول الله؛
و أوصياء نبيّ الله؛
و وصيهاي پيامبر خدا
«اوصياء» (جمع وصي) از ماده «وصي» است كه اصل آن به معناي وصل چيزي به چيز ديگر است. از اين رو اگر كسي بر اثر اشتغال به كاري (نماز شب يا...) شب را به روز متصل كند، ميگويد: «وصيتُ الليلة باليوم». وصيت نيز از اين باب است؛ زيرا كلامي است كه موجب اتصال ميگردد؛ يعني كلامي است كه انسان با آن ميتواند بعد از مرگ نيز در مال خود تصرّف كند و در حقيقت با اين كلام، تصرّف بعد از مرگ را به تصرّف زمان حيات متّصل ميكند.
و اما قرآن كريم به عنوان كتاب سعادت آفرين و اسلام به عنوان دين حياتبخش، آسان به دست نيامده است، بلكه پيغمبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) براي تلقّي، حفظ و اعلام آن، سالها رنج رسالت را تحمّل كرد؛ بهگونهاي كه هيچ كس در راه هيچ هدفي به اندازهآن حضرت اذيت و آزار نشد: «ما أُوذي نبيٌ مثل ما أُوذيتُ»[ بحار، ج39، ص56.]، بنابراين، نخستين، عاقلانهترين و طبيعيترين انتظار از آن حضرت اين است كه براي پس از خود، چارهاي بينديشد تا رنجهاي او ابتر و بيحاصل نشود. اين انتظار، با وصيت آن حضرت برآورده ميشود. در واقع، انتخاب وصي از سوي پيامبر(صلّي الله عليه وآله وسلّم) براي استمرار رسالت و نيل به اهداف آن است. بدين ترتيب، كسي كه منكر تعيين وصي و اعلام آن از سوي رسولاكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) است، يا بايد منكر رنج رسالت شود و بگويد چون پيامبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) اذيت و آزاري براي تبليغ دين تحمّل نكرد، به حفظ آن علاقهاي نداشت و آن را رها كرد، يا بايد بگويد: پيامبر اسلام(صلّي الله عليه وآله وسلّم) براي نشر آيين خود، رنج فراواني كشيد، ليكن آنقدر بيتدبير و بيبرنامه بود كه هيچ برنامه و تدبيري براي پس از خود نداشت!
با اندكي تأمل، در مييابيم كه اين اشكال به مدبّر نظام هستي، يعني پروردگار متعال نيز وارد است (نعوذ بالله و نستجير منه)! در حالي كه خليفه اوّل و دوم، آن چنان آيندهنگر، برنامهريز و دلسوز بودند كه اصرار داشتند تكليف وصي و جانشين خود را قبل از مردنشان روشن كنند.
ممكن است گفته شود: رسولاكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) با واگذار كردن امر تعيين وصي به امت، تكليف خود را ادا و آيندهنگري خود را اثبات كرد.
در پاسخ ميتوان گفت كه اوّلاً، وصيّت بايد مشكل را حل كند، نه اينكه مشكلي جديد ايجاد كند. بر اين اساس، از كسي مانند پيغمبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) كه عقل كلّ است و توانست با تدبير خود، جنگ و نزاع طولاني و خونين اوس و خزرج را حلّ كند انتظار نميرود كه تدبير و برنامهريزي او موجب جنگ و نزاع جديدي در امت اسلام شود و همانند استخوان لاي زخم، در ميان اين امت باقي بماند.
ثالثاً، اساساً واگذاري بيحدّ و حسابِ تعيين جانشين به امت بدون آنكه شرايط انتخابكننده، انتخابشونده، شرايط انتخاب، حدود اختيارات و... بيان شود تدبيري عالمانه نيست؛ زيرا اگر پيغمبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) چنين تدبير ادعايي را نميانديشيد، خود امت نيز همين كار را ميكردند؛ پس بود و نبود اين تدبير ادعايي تفاوت نميكند.
همچنین بحث بر سر تعيين وصي نبيالله؛ يعني وصي شخصيت حقوقي رسولاكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) است، نه وصي شخصيت حقيقي. هر كس ميتواند براي خود، وصي شخصي تعيين كند، اما تعيين وصي شخصيت حقوقي، در هر جايي ضوابط خاصي دارد كه بايد با مراعات آن ضوابط اقدام شود؛ زيرا وصي هر شخصيت حقوقي، بايد به اندازه سعه وجودي و جايگاه اجتماعي موصي، كارايي داشته باشد. تعيين وصي براي نبوّت، نه تنها كار امّت نيست، بلكه از عهده نبي نيز خارج است؛ زيرا همانگونه كه هيچ پيامبري در پيامبر شدن خود نقشي ندارد و تنها اراده الهي در اين زمينه سهم دارد: (الله أعلم حيث يجعل رسالته)[ سوره انعام، آيه 124.]، تعيين وصي براي مقام نبوت او نيز بر عهده خداوند است و نقش پيامبر در اين امر، تنها ابلاغ و اعلان تعيين خداوند است؛ به ويژه اگر پيامبري باشد كه بناست خاتم پيامبران، مبعوث به سوي جنّ و انس، آورنده كاملترين دين و كتاب و... باشد.
و در آخر اینکه خليفه اوّل از راه اجماع ادعايي سقيفه كه چند نفر بيشتر نبودند، انتخاب شد. خليفه دوم نيز با استخلاف و تعيين خليفه اوّل برگزيده شد و خليفه سوم به وسيله شوراي شش نفرهاي كه عبدالرحمان بن عوف در آن، حقّ وتو داشت، تعيين شد، اما حضرت علي(عليهالسلام) با اجتماع و اصرار مردم، به خلافت ظاهري رسيد. معاويه با كودتاي نظامي و نيرنگ عمرو عاص و... بر مسند حكومت نشست. اين اختلاف روشها نشان ميدهد كه پيامبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) وصيّت كلّي نكرد. از سوي ديگر، نميتوان گفت كه بدون وصيت و تعيين تكليف، امت را رها كرد. پس چارهاي نيست جز آنكه بگوييم پيامبراسلام(صلّي الله عليه وآله وسلّم) فرد مشخّصي را به عنوان وصي خود معين كردند. در ميان افراد ياد شده، هيچ كس به عنوان وصايت از پيامبر عهدهدار زمام امت نشد، جز علي(عليهالسلام) كه مدّعي صادق چنين مقامي بود.
حدود اختيارات وصي پيامبر
دايره اختيارات وصي، محدود به وصيّت است؛ يعني وصي بايد خواستهها و سفارشهاي وصيّت كننده را همانگونه كه او وصيت كرده، اجرا كند و از پيش خود، اختياري ندارد؛ مثلاًاگر موصي (وصيت كننده) گفته باشد: فلان مقدار كتاب مرا بعد از اجازه گرفتن از پدرم، وقف فلان كتابخانه كنيد، وصي، نه ميتواند از آن مقدار، كم كند يا بر آن بيفزايد و نه ميتواند بدون اجازه پدرِ وصيّتكننده، اقدام كند. همچنين نميتواند به جاي كتابخانه مورد نظر، به كتابخانهاي ديگر بدهد و نميتواند به كتابخانه موردنظر بفروشد، امانت بدهد يا... ، بلكه بايد براي آن كتابخانه وقف كند.
همانگونه كه قبلاً اشاره شد، وصي نبي خدا بودن، يك جايگاه حقوقي است، نه شخصي.
دو بينش درباره وصي رسولخدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم)
پيغمبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) داراي دو شأن عمده بود:
الف. نبوّت و رسالت؛ در تمام بيست و سه سالِ آخر عمر خود، داراي اين شأن بود.
ب. حكومت و رياست عام جامعه اسلامي؛ تنها در حدود ده سالي كه در مدينه ميزيست، از اين شأن برخوردار بود.
شيعه معتقد است كه نه تنها شأن دوم پيغمبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) نياز به جانشين دارد، بلكه شأن نخست او نيز چنين است؛ زيرا اگر چه با رحلت آن حضرت وحي رسالي و تشريعي قطع شد و اين دفتر به پايان آمد، ليكن حكايت مسئوليت حفظ دين، همچنان باقي است. فرصت تفسير بسياري از آيات و تبيين بسياري از احكام و بيان جزئيات آنها براي پيامبراكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) پيش نيامد. از اينرو وصي و جانشين آن حضرت، عهدهدار اين امور است.
امام كسي است كه خلافت و جانشيني رسولخدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) را در هر دو جنبه به عهده ميگيرد. از اين جهت بايد ظاهر و باطن، تفسير و تأويل، ملاحم و فتنهها و همه آنچه كه مربوط به كيان اسلام است را از رسولاكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) آموخته باشد و در ميدان عمل نيز انسان كامل و معصوم باشد؛ در حاليكه اهل سنّت با تمسّك به «حسبنا كتاب الله» معتقدند كه شأن نخست پيامبر(صلّي الله عليه وآله وسلّم) نياز به جانشين ندارد. بدين سبب به تعيين خليفهاي كه عهدهدار شأن دوم آن حضرت بوده، رئيس حكومت باشد، بسنده كردند. سرّ اختلاف شيعه و اهل سنّت در شرايط جانشين پيامبر و شيوه انتخاب، همين تفاوت در بينش است.
و ذرّيّة رسول الله؛
و ذرّيّه پيامبر خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم)
انتقال كمالات يا نقايص جسمي از راه وراثت، از امور ثابت شده علوم تجربي است. بسياري از بيماريها از راه ژن به فرزندان انسان منتقل ميشود، چنانكه بسياري از خصوصيتهاي فردي؛ مانند رنگ پوست، قدّ و قامت، ويژگيهاي چشم و... از اين راه انتقال مييابد. خصوصيات روحي و صلاح و فساد آن نيز از آدمي به فرزندان وي منتقل ميشود. افزون بر اين، هر فعل يا خصلتي داراي آثار و بازتابهايي است كه به خود يا وابستگانش براميگردد. از اينرو شخصيتهاي فرهيخته هر فنّي، نه تنها خودشان مورد احترام هستند، بلكه مرتبطان با آنها نيز مورد تكريم واقع ميشوند. چنانكه آثار و عواقب منفي اعمال و خصال آدمي، هم دامنگير خودش ميشود، هم دامنگير وابستگان سببي و نسبي او.
امام صادق(عليهالسلام) فرمود(رک: نورالثقلين، ج1، ص447، ح75.):
اگر كسي به يتيمي ظلم كند، خداوند كسي را مسلّط ميكند كه به او يا به فرزندش يا به فرزند فرزندش ظلم كند. راوي پرسيد: او ظلم ميكند و خداوند ظالمي را بر فرزند يا اعقاب او مسلّط ميكند؟ امام(عليهالسلام) فرمود: (آري! دليل كلام من اين است كه) خداوند عزّ و جلّ فرمود: آنان كه فرزندان ناتواني از خود بر جاي ميگذارند و نگران آنها هستند، بايد بترسند ( و از ستم كردن بر يتيمان ديگران پروا داشته باشند) و گفتار (و رفتاري درست و) استوار داشته باشند: «من ظلم يتيماً سلّط الله عليه من يظلمه أو علي عقبه أو علي عقب عقبه قال: قلت: هو يظلم فيسلّط الله علي عقبه أو علي عقب عقبه؟ فقال عليه السلام: إن الله عزّ و جلّ يقول: (و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرّية ضعافاً خافوا عليهم فليتّقوا الله و ليقولوا قولاً سديداً)( سوره نساء، آیه 9 ).
اما رسولاكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) برترين موجود نظام هستي است كه برترين و كاملترين دين را براي بشريت آورده و بيشترين تلاش را براي هدايت جامعه بشري كرده است. به گونهاي كه در «ماسويالله» موجودي را نميتوان يافت كه مديون آن حضرت(صلّي الله عليه وآله وسلّم) نباشد و احترام رسولاكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) بر او واجب نباشد. دخت گرامي اوٍّ با توجه به اين حقيقت، زبان گلايه و شكايت گشود و فرمود:
آيا رسولخدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) پدر من نبود؟ آيا (احترام) به آن حضرت در فرزندانش حفظ نميشود؟ «أما كان أبي رسولالله صلّي الله عليه و آله و سلم؟ ألا يحفظ فيولده؟»
بدين ترتيب، ذرّيه رسولخدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) بودن كه در اين جمله زيارت بدان اشاره شده، يكي از كمالات ائمه اطهار(عليهمالسلام) است؛ چنانكه در اكثر زيارتها خطاب به امام يا امامزاده گفته ميشود: «السلام عليك يابن رسولالله».
در طول تاریخ عباسيان كه از نسل عباس بن عبدالمطلب بودند و بدين سبب، خود را پسرعموي پيامبر اكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) ميدانستند. ازاينرو گاهي به انگيزه اظهار فضل در برابر ائمه (عليهمالسلام) به آنها پسرعمو ميگفتند؛ كنايه از آنكه ما بيگانه با پيغمبر اكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) نيستيم و شما در انتساب به رسولاكرم(صلّي الله عليه وآله وسلّم) خيلي از ما برتري نداريد. افزون بر اين، گاهي به انگيزه فخرفروشي به ديگران و يا تحريك احساسات و عواطف ائمه(عليهمالسلام) بود كه ميگفتند ما پسرعموي شما هستيم، با ما مخالفت نكنيد و اساساً اگر حكومت در دست ما باشد، از قلمرو دوده نبوّت و از منطقه اُسْرَه رسالت خارج نشده است.
در برابر چنين دسيسهاي، ائمه(عليهمالسلام) گاهي به بيان حقايق ميپرداختند و گاهي در مقابل فخرفروشي آنان مقابلهبهمثل ميكردند.
دوراني كه امام رضا(عليهالسلام) در خراسان حضور داشتند، روزي مأمون در حال قدم زدن با آن حضرت بود كه گفت: اي اباالحسن! درباره مطلبي فكر ميكردم و به حقيقت مطلب پي بردم. در نسبت خودمان و نسبت شما فكر ميكردم، ديدم فضيلت ما و شما يكي است [؛ زيرا نسبت هر دو به رسول الله(صلّي الله عليه وآله وسلّم) ميرسد] و ديدم اختلاف پيروان ما و شما از روي تعصّب و هواي نفس است.
امام رضا(عليهالسلام) فرمود: اين كلام جوابي دارد كه اگر مايل باشي بيان ميكنم؛ وگرنه نميگويم.
مأمون گفت: هدف من اين بود كه بدانم نظر شما در اينباره چيست؟
امام رضا(عليهالسلام) فرمود: اي اميرمؤمنان![ يكي از اساتيد، هنگامي كه به تعبير «يا اميرالمؤمنين! » رسيد، حالش منقلب و اشك از ديدگانش جاري شد. آنگاه فرمود: اينگونه روايات، شرايط سخت ائمه(عليهمالسلام) را نشان ميدهد؛ تا جايي كه آن ذوات مقدس و معصوم(عليهمالسلام) مجبور ميشدند، لقب اختصاصي حضرت علي(عليهالسلام) را بر جنايتكاراني مثل هارون و مأمون اطلاق كنند] تو را به خدا قسم ميدهم، اگر پيامبر خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) از پشت اين تپّهها بيرون آيد و از دختر تو خواستگاري كند، آيا جواب مثبت خواهي داد؟
گفت: سبحان الله! آيا كسي به خود اجازه ميدهد كه به رسول خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) جواب رد بدهد (و خود را از اين افتخار محروم كند)؟
آنگاه فرمود: آيا فكر ميكني بر آن حضرت(صلّي الله عليه وآله وسلّم) جايز است كه از دختر من خواستگاري كند؟
مأمون ساكت شد، سرش را به زير انداخت و سپس گفت: به خدا سوگند شما بيش از ديگران به پيامبر خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) انتساب داريد: «أنشدك الله يا أميرالمؤمنين! لو أنّ الله تعالي بعث نبيّه محمداًصلّي الله عليه وآله وسلّم فخرج علينا من وراء أكمة منهذه الآكام فخطب إليك ابنتك أكنتَ مُزَوّجه إيّاها؟ فقال: يا سبحان الله وهل أحدٌ يرغب عن رسول الله(صلّي الله عليه وآله وسلّم)؟ فقال له الرضا(عليهالسلام): أفتراه كان يحلّ له أن يخطب إبنتي [إليّ]؟ قال: فسكت المأمون هنيئةً ثمّ قال: أنتم والله أمسّ برسول الله رَحِماً».[ بحار، ج25، ص242.]
در اين ميان و قبل تر از عباسیان ، عناد، لجاجت و خباثت امويان و به دنبالشان مروانيان قابل توجه است. آنان براي اينمقصود شوم، از هيچتلاشي فروگذار نكردند.شعبي ميگويد:
روز عيد قرباني، نماز عيد را با حَجّاج بن يوسف ثقفي خواندم. وقتي از نماز برگشتم، مأمور حجّاج به سراغم آمد. هنگامي كه نزد حجّاج رفتم، ديدم سرپا نشسته و آماده حركت است. وقتي مرا ديد، گفت: اي شعبي! امروز روز عيد قربان است و من ميخواهم مردي از اهالي عراق را قرباني كنم. دوست دارم تو نيز همراه ما باشي، سخنش را بشنوي و بداني كه من بيجهت چنين كاري را نميكنم.
گفتم: اي امير! آيا بهتر نيست كه با اقتدا به سنّت رسول خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) و پيروي از دستور او، حيواني قرباني كني و از آنچه تصميم گرفتهاي منصرف شوي؟
حجّاج گفت: اي شعبي! اگر تو نيز بشنوي آنچه را آن مرد عراقي ميگويد، كار مرا تصديق خواهي كرد؛ زيرا او به خدا و رسولش دروغ ميبندد و شبهه در اسلام داخل ميكند؟
گفتم: آيا امير صلاح ميداند كه مرا از اين همراهي معاف بدارد؟
گفت: چارهاي نيست؛ آنگاه دستور داد جلاّد و پوستين مخصوص اعدام را آوردند. پس از آن گفت: آن شيخ را بياوريد. ناگهان ديدم يحيي بن يعمر [ابوسليمان، يحيي بن يعمر بصري، يكي از قرّاء بصره و يكي از عالمان به قرآن كريم، نحو و لغت عرب و يكي از شاگردان ابوالاسود دئلي بود. زماني كه در خراسان ميزيست، به حجّاج خبر رسيد كه او معتقد است كه حسنين(عليهماالسلام) ذرّيه رسول خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) هستند. ازاينرو حجّاج به قتبة بن مسلم، والي خود در خراسان نوشت كه يحيي را به سوي ما بفرست. ابن خلّكان ميگويد: «يحيي از شيعيان اولي بود كه قائل به برتري اهلبيت(عليهمالسلام) بود؛ بيآنكه صاحب فضيلتي را تنقيص كند» (الكني والألقاب، ج1، ص9، زندگي ابوالأسود دُئلي). اگر ابنخلّكان در اطلاق «الشيعة الأُولي... » بر يحيي اشتباه نكرده باشد، معنايش اين است كه يحيي شيعه سرسخت آنچناني كه آنها تعبير به «رافضه» ميكنند، نبوده است، بلكه شيعهاي بوده كه ضمن احترام به ديگران، اهلبيت(عليهمالسلام) را برتر ميدانست. بنابراين، حجّاج بهانهاي از قبيل اهانت به خلفا و مانند آن نداشت و تنها جرم يحيي همين اعتقاد بود.] را آوردند. به شدّت غمگين شدم و با خود گفتم يحيي چه گفته كه موجب قتلش شده است؟ حجّاج به وي گفت: تو گمان ميكني رهبر اهالي عراق هستي؟
يحيي گفت: من فقيهي از فقهاي عراق هستم. گفت: چگونه فقيهي هستي كه گمان ميكني حسن و حسين ذرّيه رسول الله(صلّي الله عليه وآله وسلّم) هستند؟ يحيي گفت: من گمان نميكنم، بلكه ادعاي به حقّي در اين زمينه دارم. گفت: با كدام حق چنين ميگويي؟ يحيي گفت: با كتاب خدا. در اينجا حجّاج به من نگاه كرد و گفت: بشنو چه ميگويد. آيا تو آيهاي را در كتاب خدا ميشناسي كه حسن و حسين(عليهماالسلام) را ذرّيه رسول خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) معرفي كند؟ شعبي ميگويد: هر چه فكر كردم، آيهاي كه بر اين مدعا دلالت كند، به ذهنم نيامد. حجّاج نيز سرش را پايين انداخت و مقداري فكر كرد. آنگاه گفت: شايد منظور تو آيه (فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع أبنائنا وأبنائكم... )[ سوره آلعمران، آيه 61.] باشد كه رسول خدا[ص] همراه با علي، فاطمه، حسن و حسين[(عليهمالسلام)] براي مباهله خارج شدند. در اينجا در دلم مسرور شدم و با خود گفتم: يحيي نجات پيدا كرد و گويا حجّاج حافظ قرآن است.
يحيي گفت: به خدا قسم! دليل خوبي بر ادعاي من است، ليكن من به اين آيه استدلال نميكنم. رنگ حجّاج دگرگون شد، سرش را پايين انداخت و سپس رو به يحيي كرد وگفت: اگر آيهاي غير از اين بياوري كه ادعاي تو را اثبات كند، ده هزار درهم به تو خواهم داد؛ وگرنه ريختن خون تو بر من مباح خواهد بود. يحيي گفت: قبول ميكنم.
شعبي ميگويد: نگراني و اضطراب من زياد شد؛ با خود گفتم: آيا ميتواند به آيهاي اشاره كند كه حجّاج را قانع كند؟
يحيي گفت: در آيه (ومن ذرّيته داود وسليمان)[ سوره انعام، آيه 84.] چه كسي مراد است؟ حجّاج گفت: ابراهيم(عليهالسلام).
پس داود و سليمان ذرّيه ابراهيم(عليهالسلام) هستند؟
آري.
پس از اين دو، چه كساني را ذرّيه حضرت ابراهيم(عليهالسلام) دانسته است؟
(وأيوب و يوسف و موسي و هارون و كذلك نجزي المحسنين).
پس از اينها چه كساني را ذكر ميكند؟
(وزكريّا ويحيي وعيسي)
در حالي كه عيسي(عليهالسلام) پدر نداشت، چگونه از ذرّيه ابراهيم(عليهالسلام) شمرده شده است؟
به واسطه مادرش مريم به اين افتخار دست يافت.
مريم بهابراهيم نزديكتر است يا فاطمهٍّ بهرسول الله(صلّي الله عليه وآله وسلّم)؟
شعبي گويد: حجّاج با شنيدن اين جواب، چنان مبهوت شد كه گويا سنگ به دهانش زدند. گفت: آزادش كنيد، خدا زشتش گرداند. ده هزار درهم به او بدهيد، خداوند بركتي در آن براي او قرار ندهد. آنگاه رو به من كرد و گفت: اي شعبي! سخن تو صحيح بود، ليكن ما نپذيرفتيم. سپس دستور داد گوسفندي آوردند و آن را قرباني كردند و دستور داد غذايي آماده كردند. با هم از آن غذا خورديم، ليكن تا زماني كه ما در آنجا بوديم، او از شدّت غضبي كه از استدلال يحيي داشت، سخني بر زبان نياورد.[ بحار، ج25، ص243، ح26.]
اين سؤال را هارونالرشيد نيز از امام كاظم(عليهالسلام) پرسيد. امام كاظم (عليهالسلام) از جواب دادن عذر خواست. هارون ضمن نپذيرفتن عذر امام(عليهالسلام) گفت:
شما فرزندان علي[(عليهالسلام)] ادعا ميكنيد هيچ الف يا واوي در قرآن نيست جز آنكه تأويل آن نزد شماست و بر اين اساس، خودتان را از رأي و قياس علما بينياز ميدانيد. ازاينرو من از شما ميخواهم كه با كتاب الهي جوابم را بدهيد. امام كاظم(عليهالسلام) با قرائت آيه 84 سوره انعام فرمود: عيسي از طريق مادرش مريم به انبيا(عليهمالسلام) ملحق ميشود، ما نيز از طريق مادرمان فاطمهٍّ به رسول خدا ملحق ميشويم. آنگاه فرمود: بازهم بگويم: خليفه گفت: بگو.
امام كاظم(عليهالسلام) بعد از قرائت آيه مباهله[فرمود: كسي جز علي، فاطمه، حسن و حسين (عليهمالسلام) ادعا نكرد كه پيامبر در مباهله با نصاراي نجران، او را در زير كسا داخل كرد. پس تأويل (أبناءنا) حسن و حسين است، چنانكه تأويل (نساءنا) فاطمه و تأويل (أنفسنا) عليبنابيطالب است.[ بحار، ج48، ص128.]
حقيقت اين است كه اساس اينگونه شعارها انحرافي بود و بخشي از اين فعاليتها ريشه در حقد و كينه امويان، مروانيان و عباسيان داشت؛ وگرنه انتساب فرزند به پدر و مادر، يكسان است. تساوي پدر و مادر در بسياري از احكام، مثل وراثت، وجوب اطاعت و... شاهد اين مدعاست. يعني مادر و فرزند نيز همانند پدر و فرزند، از هم ارث ميبرند و اطاعت از مادر، همانند اطاعت از پدر، بر فرزند لازم است، بلكه در روايات به اطاعت از مادر بيشتر سفارش شده است. از سوي ديگر، تربيت فرزند و تأمين فضاي مناسب براي رشد معنوي و اخلاقي او بر هر دو لازم است. آري، به لحاظ برخي شرايط، ممكن است هر يك از پدر يا مادر، از احكام اختصاصي برخوردار باشند كه در نتيجه بحث، تفاوت ايجاد نميكند.