سلام علی آل یاسین....! (253)
- توضیحات
- زیر مجموعه: مقالات
- دسته: قرآن و عترت
- منتشر شده در 14 اسفند 1394
- نوشته شده توسط محمدعلی صدری
- بازدید: 1247
شعبي ميگويد:
روز عيد قرباني، نماز عيد را با حَجّاج بن يوسف ثقفي خواندم. وقتي از نماز برگشتم، مأمور حجّاج به سراغم آمد. هنگامي كه نزد حجّاج رفتم، ديدم سرپا نشسته و آماده حركت است. وقتي مرا ديد، گفت: اي شعبي! امروز روز عيد قربان است و من ميخواهم مردي از اهالي عراق را قرباني كنم. دوست دارم تو نيز همراه ما باشي، سخنش را بشنوي و بداني كه من بيجهت چنين كاري را نميكنم.
گفتم: اي امير! آيا بهتر نيست كه با اقتدا به سنّت رسول خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) و پيروي از دستور او، حيواني قرباني كني و از آنچه تصميم گرفتهاي منصرف شوي؟
حجّاج گفت: اي شعبي! اگر تو نيز بشنوي آنچه را آن مرد عراقي ميگويد، كار مرا تصديق خواهي كرد؛ زيرا او به خدا و رسولش دروغ ميبندد و شبهه در اسلام داخل ميكند؟
گفتم: آيا امير صلاح ميداند كه مرا از اين همراهي معاف بدارد؟
گفت: چارهاي نيست؛ آنگاه دستور داد جلاّد و پوستين مخصوص اعدام را آوردند. پس از آن گفت: آن شيخ را بياوريد. ناگهان ديدم يحيي بن يعمر [ابوسليمان، يحيي بن يعمر بصري، يكي از قرّاء بصره و يكي از عالمان به قرآن كريم، نحو و لغت عرب و يكي از شاگردان ابوالاسود دئلي بود. زماني كه در خراسان ميزيست، به حجّاج خبر رسيد كه او معتقد است كه حسنين(عليهماالسلام) ذرّيه رسول خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) هستند. ازاينرو حجّاج به قتبة بن مسلم، والي خود در خراسان نوشت كه يحيي را به سوي ما بفرست. ابن خلّكان ميگويد: «يحيي از شيعيان اولي بود كه قائل به برتري اهلبيت(عليهمالسلام) بود؛ بيآنكه صاحب فضيلتي را تنقيص كند» (الكني والألقاب، ج1، ص9، زندگي ابوالأسود دُئلي). اگر ابنخلّكان در اطلاق «الشيعة الأُولي... » بر يحيي اشتباه نكرده باشد، معنايش اين است كه يحيي شيعه سرسخت آنچناني كه آنها تعبير به «رافضه» ميكنند، نبوده است، بلكه شيعهاي بوده كه ضمن احترام به ديگران، اهلبيت(عليهمالسلام) را برتر ميدانست. بنابراين، حجّاج بهانهاي از قبيل اهانت به خلفا و مانند آن نداشت و تنها جرم يحيي همين اعتقاد بود.] را آوردند. به شدّت غمگين شدم و با خود گفتم يحيي چه گفته كه موجب قتلش شده است؟ حجّاج به وي گفت: تو گمان ميكني رهبر اهالي عراق هستي؟
يحيي گفت: من فقيهي از فقهاي عراق هستم. گفت: چگونه فقيهي هستي كه گمان ميكني حسن و حسين ذرّيه رسول الله(صلّي الله عليه وآله وسلّم) هستند؟ يحيي گفت: من گمان نميكنم، بلكه ادعاي به حقّي در اين زمينه دارم. گفت: با كدام حق چنين ميگويي؟ يحيي گفت: با كتاب خدا. در اينجا حجّاج به من نگاه كرد و گفت: بشنو چه ميگويد. آيا تو آيهاي را در كتاب خدا ميشناسي كه حسن و حسين(عليهماالسلام) را ذرّيه رسول خدا(صلّي الله عليه وآله وسلّم) معرفي كند؟ شعبي ميگويد: هر چه فكر كردم، آيهاي كه بر اين مدعا دلالت كند، به ذهنم نيامد. حجّاج نيز سرش را پايين انداخت و مقداري فكر كرد. آنگاه گفت: شايد منظور تو آيه (فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع أبنائنا وأبنائكم... )[ سوره آلعمران، آيه 61.] باشد كه رسول خدا[ص] همراه با علي، فاطمه، حسن و حسين[(عليهمالسلام)] براي مباهله خارج شدند. در اينجا در دلم مسرور شدم و با خود گفتم: يحيي نجات پيدا كرد و گويا حجّاج حافظ قرآن است.
يحيي گفت: به خدا قسم! دليل خوبي بر ادعاي من است، ليكن من به اين آيه استدلال نميكنم. رنگ حجّاج دگرگون شد، سرش را پايين انداخت و سپس رو به يحيي كرد وگفت: اگر آيهاي غير از اين بياوري كه ادعاي تو را اثبات كند، ده هزار درهم به تو خواهم داد؛ وگرنه ريختن خون تو بر من مباح خواهد بود. يحيي گفت: قبول ميكنم.
شعبي ميگويد: نگراني و اضطراب من زياد شد؛ با خود گفتم: آيا ميتواند به آيهاي اشاره كند كه حجّاج را قانع كند؟
يحيي گفت: در آيه (ومن ذرّيته داود وسليمان)[ سوره انعام، آيه 84.] چه كسي مراد است؟ حجّاج گفت: ابراهيم(عليهالسلام).
پس داود و سليمان ذرّيه ابراهيم(عليهالسلام) هستند؟
آري.
پس از اين دو، چه كساني را ذرّيه حضرت ابراهيم(عليهالسلام) دانسته است؟
(وأيوب و يوسف و موسي و هارون و كذلك نجزي المحسنين).
پس از اينها چه كساني را ذكر ميكند؟
(وزكريّا ويحيي وعيسي)
در حالي كه عيسي(عليهالسلام) پدر نداشت، چگونه از ذرّيه ابراهيم(عليهالسلام) شمرده شده است؟
به واسطه مادرش مريم به اين افتخار دست يافت.
مريم بهابراهيم نزديكتر است يا فاطمهٍّ بهرسول الله(صلّي الله عليه وآله وسلّم)؟
شعبي گويد: حجّاج با شنيدن اين جواب، چنان مبهوت شد كه گويا سنگ به دهانش زدند. گفت: آزادش كنيد، خدا زشتش گرداند. ده هزار درهم به او بدهيد، خداوند بركتي در آن براي او قرار ندهد. آنگاه رو به من كرد و گفت: اي شعبي! سخن تو صحيح بود، ليكن ما نپذيرفتيم. سپس دستور داد گوسفندي آوردند و آن را قرباني كردند و دستور داد غذايي آماده كردند. با هم از آن غذا خورديم، ليكن تا زماني كه ما در آنجا بوديم، او از شدّت غضبي كه از استدلال يحيي داشت، سخني بر زبان نياورد.[ بحار، ج25، ص243، ح26.]
برگرفته از نشریه هادی شماره 70 و 71 و 72