پیکر سالم شهید بعد از 16 سال
- توضیحات
- دسته: مقالات
- منتشر شده در 14 مرداد 1394
- نوشته شده توسط محمدعلی صدری
- بازدید: 1311
«شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت»
محمد رضا شفیعی در شب عملیات کربلای 4 با اصابت تیر به ناحیه شکم مجروح میشود و چون هم رزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقی ها اسیر میشود. یازده روز در اسارت بوده و در نهایت به دلیل جراحتش در زندان به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش میکنند
حسین محمدی مفرد از جمله غواصان واحد تخریب لشکر 5 نصر که هم رزم شهید شفیعی بوده، درباره شهادت وی میگوید:....
آن شب خیلی سخت گذشت. با سن کمی که داشتم درد جراحاتم دیوارهای بلند سلول بر روی زمین سرد فصل دی ماه سکوت بهترین چیز بود و دیگر توان شنیدن حرفهای سنگین مرگ و جدایی را نداشتم فقط با خدا حرف میزدم و اشک میریختم و گاهی نالههای محمدرضا من را از آن حالت خارج میکرد. نیمه های شب بود که خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمد رضا نزدیک به نرده های درب زندان بودم.
مقداری پنبه بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ که بوی بدی هم میداد؛ از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم؛ آنقدر جراحتشان زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام میشد.
با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است، ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج دوباره خوابیدم.
فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمد رضا چون توان حرکت نداشت در همان پتوی که از بیمارستان حمل شده بود، داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمد رضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت میکرد، ولی ناله محمد برای سرما نبود... درد جراحاتش بود. او احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت های پزشکی.
زخم های من کم بود و میشد آن ها را تحمل کرد، ولی محمد رضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم کمی غذا آوردند ولی محمد رضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله های محمد رضا شروع شد؛ اما نه مثل دیروز خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت.
ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش میکنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که میگفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه میکردم. صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم.
همه کسانی که در سلول بودند، بیدار بودند و با نگرانی به محمد رضا نگاه میکردند و هیچ کس حرفی نمیزد. گویی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست.
همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است. با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد.
هیچ وقت این صحنه را فراموش نمیکنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش میکشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را.
فکر میکنم این وضع شاید 50 ثانیه هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید. با نارحتی به آن برادر گفتم «خوب شد آب ندادی و او شهید شد.» او در جواب گفت «من قصد اذیت نداشتم. آب برای جراحات او خوب نبود».
آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. میدانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان میخواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه و عقل. البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود... .
از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را در طول اسارت نمیدانستم، به همان دلیل که گفتم. فقط میدانستم که اسم ایشان محمد رضا، پاسدار و اهل قم است. چون چندین بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود، برادر بزرگوارم آقای محسن میرزایی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند.
پیکری که سالم ماند
بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت»
شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.