تفسیر انسان به انسان
- توضیحات
- دسته: مقالات
- منتشر شده در 10 شهریور 1394
- نوشته شده توسط محسن رزم جو
- بازدید: 1079
به نام خدا
تفسیر انسان به انسان شماره 73
قبول و نكول در عرصه انتخاب و اختيار
اعمال انسان جوانحي يا جوارحي است و عمل جوانحي، مقدّم بر عمل جوارحي است. خداوند علومي را در فطرت انسان نهادينه ساخته و قدرت كسب علوم و دانشهاي ديگر را نيز به او عنايت كرده و در مرحله قبول و نكول اين علوم، به انسان قدرت انتخاب داده و
همچنين تمايلات و تنفّراتي را در فطرت و طبيعت انسان به وديعه نهاده و باز هم در مرحله پذيرش و ردّ آن، قدرت گزينش به انسان بخشيده است، بنابراين قبول و نكول درباره بينشها و پذيرش و رد نسبت به تمايلات فطري و طبيعي، در محدوده انتخاب و اختيار انسان است و اين همان عمل جوانحي يا قلبي است كه مقدمهاي براي عمل جوارحي است؛ يعني قواي عامله انسان براساس همين قبول و نكولي كه در محدوده انتخاب و اختيار خويش و در حيطه علوم و تمايلات دارد،
دستورهايي هماهنگ با آنها را براي اعضا و جوارح ميفرستد و عمل بيروني انجام ميپذيرد.
پذيرش محكمات علمي
اگر «بايدها و نبايدها»ي منتخب انسان، متفرّع بر «هستها و نيستها»ي فطري و محكمات علمي باشد، چنين حكمتي عملي ثمربخش است، زيرا پشتوانهاش «حكمت نظري» متقن است. قبول «حكمت عملي» به نام عصاره علوم و حكمتهاي نظري، عملي عالمانه در حيطه درون وجود انسان است و زمينه عزم و تصميمي محكم را براي عمل جوارحي نيز فراهم ميكند. اگر عقل عملي رهبري اعمال انساني را برعهده گيرد، اعمالي محكم در كارنامه انسان ثبت ميشود. از تهذيب نفس و تدبير منزل تا سياست كشور، فقه، حقوق، آداب و اخلاق، همه در اختيار عقل عملي است.
حكمت نظري و حكمت عملي، هر كدام تعريف ويژهاي دارد، چنان كه عقل نظري و عقل عملي نيز چنين است و بيان پيوند بين حكمت عملي كه از «بايد و نبايد» بحث ميكند و حكمت نظري كه از «بود و نبود» سخن ميگويد، به عهده مبحثي ديگر است. بيان ارتباط عقل نظري و عقل عملي، عميقتر از تبيين پيوند حكمت نظري و حكمت عملي است و ورود در مباحث مهم ياد شده در اينجا نارواست.
به هر روي، عقل عملي پذيراي حكمت عملي است. آنجا كه انسان خود به حكمت عملي دست مييابد، بايد آن را بپذيرد و به جان خويشتن گره زند و در غير اين صورت، بايد به رهنمودهاي علماي عامل گوش فرادهد، زيرا انسان يا بايد مانند چشمه جوشان باشد يا مانند استخر از جاي ديگر آبتفسير انسان به انسان صفحه 315
بگيرد، وگرنه ميخشكد. آيه (لَو كُنّا نَسمَعُ اَو نَعقِلُ)[ سوره ملك، آيه 10.] گوياي همين حقيقت است و (لِمَن كانَ لَهُ قَلبٌ اَو اَلقَي السَّمعَ وهُوَ شَهيد)[ سوره ق، آيه 37.] مبيّن همين معني.
البته «مانعة الجمع» نيست ولي «مانعة الخلو» است: گاهي انسان هم خودش چشمه آب ميشود و هم از جاي ديگر آب ميگيرد و هميشه پُرآب و سرسبز است؛ امّا اگر نه اين باشد و نه آن، خواهد خشكيد. دستور دين به انسانها نيز همين است كه يا حكمت جوشيده از قلب و عقل خودتان را بپذيريد؛ يا تابع حكمت علماي راستين باشيد.
سفارش دين درباره قبول محكمات علمي: در پاسخ به اين پرسش كه دين براي توده مردم، چه برنامهاي و براي خواص، كدام راهنماييها و براي اخصّ خواص چه رهنمودي دارد، فرمودهاند كه اخص انسانها (نظير انبيا و اوليا) به راههاي خودشان آگاهاند و آن را ميپيمايند: آنان پس از اينكه راههاي عقل و استدلال و برهان را طي كرده و عاقل و خردورز ميشوند، براي صعود به مقامات بالاتر آماده ميشوند، چون «نهايات العقول، بدايات الاَوليا» و «نهايات الاَوليا بدايات الاَنبيا». انسان تا در حدّ ارسطو، افلاطون، فارابي، بوعلي و... به سر ميبرد، در دوران دبستان است؛ ولي پايان كار برهان، ولايت عارفان است و پايان كار ولايت عارفان، شهود انبياست كه اخصّ انسانهايند و معقولات و مشهوداتشان را مستقيماً از وحي دريافت ميكنند؛ نه از راه كسب.
البته افراد عادي به برنامه اخص دسترسي ندارند و برنامههاي مربوط به آنان، يا برنامه خواص است يا برنامه توده مردم. خواص، كسانياند كه مطابقفكر و برهان عمل ميكنند؛ يعني پس از اينكه چيزي را طبق اصول جهانبيني باور كردند و براي آنها مسلّم شد، به آن ايمان ميآورند و براساس آن عمل ميكنند.
قرآن كريم براي تربيت اينگونه از خواص و عالمان ديني رهنمود ميدهد كه وفاق و خلاف، نفي و اثبات، سلب و ايجاب و قبول و نكول درباره مطلبي معيّن بايد عالمانه باشد: چيزي را كه به عنوان امري علمي ثابت نشده است، نپذيريد و تا بطلان آن عالمانه ثابت نشده است، نفي نكنيد. تصديق و تكذيب بايد پس از تصوّرِ تام باشد.
قرآن به خواص ميفرمايد: (ولاتَقفُ ما لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ)[ سوره اسراء، آيه 36.]؛ يعني از چيزي كه بدان علم نداري، پيروي نكن، پس اينان بايد بتوانند براي قبولشان دليل حقّانيت و نافعيت بياورند و براي نكولشان دليل بطلان، چنان كه درباره عدهاي ميفرمايد كه مطلب برايشان روشن نشد ولي آن را تكذيب كردند و دين را ارتجاع قلمداد كردند و قرآن را «اساطير الاوّلين» دانستند؛ ولي برهاني نداشتند و تكذيبشان عالمانه و محقّقانه نبود: (بَل كَذَّبوا بِما لَميُحيطوا بِعِلمِهِ ولَمّا يَأتِهِم تَأويلُهُ).[ سوره يونس، آيه 39.]
مجموع اين دو گروه از آيات در بعضي احاديث، يكجا آمده است: از معصوم(عليهالسلام) نقل شده است كه ذات اقدس الهي انسان را در قلعه و دژي محصور كرده است و «لا إله إلاّ الله حصني»[ مستدرك الوسائل، ج 5، ص 364.] يا «ولاية عليّ بن أبيطالب(عليهالسلام) حصني»[ بحار الأنوار، ج 39، ص 246.] به همين معني است.
«حصن» يعني دژ و قلعه. قلعهاي كه دژبان آن خداست، از هر طرف در امان است و راه مشخصي دارد كه بيگانه نميتواند در آن قدم بگذارد و آشنا هم در اين قلعه در امان است. خاصيت دژي هم كه دژبانش توحيد و ولايت است، همين است؛ خاصيت قلعهاي كه قلعهبان آن خدا و پيامبر است، همين است.
اين حصن و حصر الهي، به اين است كه به بندگان خاص خود اين دو فضيلت را ميدهد: 1. آنچه را نميدانند به زبان نميآورند. 2. آنچه را نميدانند انكار نميكنند: «إنّ الله خصّ عباده بآيتين من كتابه: أن لا يقولوا حتّي يعلموا و لا يَرُدّوا ما لم يعلموا»[ الكافي، ج 1، ص 43.]؛ يكي برگرفته از آيه (اَن لايَقولوا عَلَي اللّهِ اِلاَّالحَقَّ)[ سوره اعراف، آيه 169.] و ديگري از آيه (بَل كَذَّبوا بِما لَميُحيطوا بِعِلمِهِ)[ سوره يونس، آيه 39.] است؛ يعني بندگان خدا بايد هر چيزي را عالمانه بپذيرند يا محقّقانه تكذيب كنند؛ يعني تصديق و تكذيبشان بيدليل نيست؛ قبول و نكولشان عالمانه و وفاق و خلافشان محقّقانه است. اين، اساس دين است و اگر كسي برابر علم زندگي نكند و انديشهاش را در دژ تحقيق حفظ و تصفيه ننمايد، مانند درختي در بيابان است كه دژ و قلعه و محافظي ندارد؛ هم بيگانه ميتواند به آن هجوم برد و هم دوست در كنارش امنيت ندارد.
وجود مبارك امام باقر(عليهالسلام) به زراره ميفرمايد: «فخذ بما فيه الحائطة لدينك»[ مستدرك الوسائل، ج 17، ص 303.]؛ يعني براي دينت احتياط و با خرد از دين خود پاسداري كن تا ديگرانهر پيشنهادي را به تو ندهند؛ هر خواهشي از تو نكنند؛ هر امضايي از تو نخواهند و تو نيز هر چيزي را نپذيري؛ رشوه و عشوه به خود راه ندهي و بگذاري كه اين درخت طوباي دين در وسط اين حائط، محفوظ بماند، چون شرف تو با همين درخت است.
اين دين شجره طوبا و درختِ پر ميوه است و نبايد آن را در بيابان رها كرد، بلكه بايد دور آن ديواري كشيد كه حافظ آن باشد. اگر چنين شود، بيگانه در آن درخت و ثمرات آن طمع نخواهد كرد.
بر اين اساس، انسان محتاط كسي است كه دور دينش ديوار كشد و بياحتياط كسي است كه دين او ديواري ندارد و هر كسي كه خواست چيزي از دينش بگيرد، آزاد است: آن كه با هر كسي ميجوشد و هر حرفي ميزند و هر جايي ميرود و هر سخني و دعوتي را ميپذيرد و هر كسي را به خانه راه ميدهد و به خانه هر كسي هم ميرود، همانند درخت بياباني است كه اطرافش ديواري ندارد.
روشن شد كه دين، خواص را اينگونه ميپروراند و اين همان قبول حكمتهاي عملي متفرّع بر حكمتهاي نظري در ورطه انتخاب است.
درباره خواص، چنين است كه فعل و انفعال آنان اعم از قبول و نكول بايد با بينش و افكارشان راهاندازي شود؛ نه طبق هوا و هوس و ميل و مُد، بلكه بايد بر حقّانيت و نافعيت مطلوب و همچنين بر بطلان و ضارّيت مطرود برهان آورند، پس شيوه لباس پوشيدن، غذاخوردن، حرف زدن و... آنان نبايد براساس مُد باشد، چون بسياري از حرفها ريشهاي ديگر دارد.
نمونه بارز آن در كشور هند است كه به مراتب بزرگتر از ايران و صنايع سنگينش نيز بيشتر است و جمعيتش چند برابر ايران و آثار كهنش نيز چنيناست؛ ولي علل و عوامل پيچيده داخلي و استعمارگران خارجي با برنامهريزي كارشناسانه، آنها را در گاوپرستي نگهداشتهاند؛ حتّي ادرار گاو را داراي حرمت ميدانند! پس ميشود در عصر فضا، سفينه و ايستگاههاي مير و ماهوارهها، كشوري پهناور با جمعيتي بسيار و تمدّني كهن و صنايعي پيشرفته را در خرافات نگهداشت؛ ولي دين خواسته است كه در مسائل علمي و انگيزهاي، مطابق با عقل عمل شود و در حيطه عمل نيز از عقل دستور بگيريد.
عقل از مقدّسترين واژههاي ديني ما در فرهنگ قرآن و عترت است. درباره عقل آمده است: «فإنّ العقل سمّي عقلاً لكونه عقالاً له و حبساً له عنأكثر ما يشتهيه و يميل طبعهُ»[ ر.ك: بحار الأنوار، ج 58، ص 128، شرح حديث.]؛ عقل را عقل ميگويند، چون زانوي سركش شهوت و غضب را عقال ميكند. عرب، هنگام بستن زانوي شتر چموش ميگويد: «عقلته»؛ يعني زانوانش را بستم تا چموشي و جموحي نكند.[ معجم مقاييس اللغة، ج 4، ص 69 ـ 70 ، «ع ق ل».]
عقل محوري در انگيزه و عمل، سفارش دين به خواص است. اگر تحصيل علمي چنين و انگيزهاي چنان و عملي اينگونه در توان توده مردم نبود، چه بايد كرد؟ چون بسياري از مردم در انديشهها در حدّ گمان زندگي ميكنند و در انگيزهها پيرو ميلاند. آن كه طبق علم يقيني كار ميكند، عاقلي دورانديش است؛ ولي بسياري هيچ راه علمي براي توجيه كار خود ندارند و ميگويند كه مُد، رايج و... است.
اينان كه بسياري از كارهايشان به انگيزههاي غير علمي پايان ميپذيرد، بايد مانند استخر از چشمهسار انديشه ديگران آب بگيرند؛ مسلّماً بايد به اهل اين كار رجوع كنند. انساني كه حلال و حرام و خوب و بد را نميداند، بايد بهكسي رجوع كند كه او ميداند و در جامعه كساني هستند كه پناهگاه علمي و عملي انساناند.
همانگونه كه قرآن آيات محكمات و متشابهات دارد و متشابهات را با محكمات حل ميكنند، در جامعه نيز برخي متشابه و بعضي محكماند[الكافي، ج 1، ص 414.]: محكمات جامعه، انبيا و اوليا و ائمّهاند و آنگاه علما. معصومان(عليهمالسلام) در بينش، گرايش و كنش محكماند؛ يعني از آفت، جهل، سهو، نسيان و عصيان پيراسته هستند و هيچ چيز آنها را به تجاوز عمدي و سهوي وا نميدارد، بنابراين ديگران بايد به آنان مراجعه كنند و ايشان الگوي انسانهايند.
سالار شهيدان، حسين بن علي(عليهالسلام) ويژگيهاي امام را كه همو بايد حاكم نيز باشد، در نامهاي رسمي به بزرگان كوفه چنين برشمردند: «لعمري ما الإمام إلاّ الحاكم القائم بالقسط الدائن بدين الله الحابس نفسه علي ذات الله»[ بحار الأنوار، ج 38، ص 334 ـ 335.]؛ براساس قسط و عدل رفتار كند و متديّن به دين الهي باشد و خود را در اين حصار الهي كه حصن حق است، محصور كند و در كلمه «لا إله إلاّ الله» كه دژ مستحكم الهي است و دژبان آن خداست، بماند.
خطر تهديد كننده اين است كه براساس اميالي طبيعي كار شود كه كنترلپذير نيست. كمتر كسي بر محور علم يقيني حركت ميكند. ممكن است در خطوط كلّي، طبق انديشه علمي عمل شود؛ ولي در بسياري از امور و رفتارها طبق ميل است.
البته گاهي در «منطقةالفراغ» (محدوده مباحات) براساس ميل رفتار ميشود كه اين محذوري ندارد؛ مثلاً كسي به فلان غذا، لباس يا مسكن ومانند اينها ميل دارد؛ امّا گاهي برخي ميخواهند درباره دين نيز مانند كالاي دنيا طبق ميلِ خود عمل كنند؛ مثلاً بعضي سرمايهداران به جاي سرمايهگذاري در بخش توليد، مايلاند داد و ستد ربوي كنند؛ اينان خيال ميكنند كه در اصول ديني نيز مانند امور جزئي و مباح كه در «منطقة الفراغ» است، ميتوانند طبق ميل خود رفتار كنند.
نمونهاي ديگر، احياناً پيغمبرزادهاي است كه با ميل و رغبت برادركشي ميكند. آدمكشي امري قبيح است؛ چه رسد به برادركشي؛ مثلاً قابيل، هابيل را كشت كه هر دو فرزند حضرت آدم(عليهالسلام) بودند: (فَطَوَّعَت لَهُ نَفسُهُ قَتلَ اَخيهِ فَقَتَلَهُ فَاَصبَحَ مِنَ الخسِرين).[ سوره مائده، آيه 30.] قابيل از آغاز به آدمكشي هم ميل نداشت؛ چه رسد به برادركشي؛ ليكن براثر حسد و كينه و حقد و اختلاف، برادركشي براي او از حالت انزجار و تنفّر به درآمد و نفس او برايش طوع و رغبت آفريد و وي هابيل را با ميل خود كشت؛ نه با بيميلي. گاهي كسي عصباني ميشود و در غضب، چنين خطايي از او سر ميزند و بعداً پشيمان ميشود؛ ولي زماني كسي راغبِ چنين كاري است، لذا بعد از قتل راغبانهاش خدا درباره او نميفرمايد: (فَاَصبَحَ مِنَ النّدِمين)[ سوره مائده، آيه 31.] بلكه ميفرمايد: (فَاَصبَحَ مِنَ الخسِرين).
آنجا كه مسير ميل، گرايش، اراده و منشِ امام زاده يا پيغمبرزاده يا معصوم زاده بر اثر تحريك ابليس عوض ميشود و به چيزي كه مورد انزجار همگان است، رغبت ميورزد و به چيزي كه همگان از آن دورند، نزديك ميشود، پسوضعيت افراد عادي چگونه است؟
شيطان گفته است: (لاَقعُدَنَّ لَهُم صِرطَكَ المُستَقيم)[ سوره اعراف، آيه 16]؛ يعني من سرِ راه آنان كمين ميكنم تا در انگيزهشان اثر گذارم. غفلت و سهو و نسيان براي بشر عادي است؛ ولي شيطان داراي اين امور نيست. او شبانه روز درون دل افرادِ عادي كمين ميكند و خنّاس هم هست. در درون دل لانه كرده است تا در كمينگاه غفلت، افراد را بگيرد و در ميدان ميل، شكارشان كند، بنابراين توده انسانها با كنترل ميل خود نجات مييابند و خواص، پذيرش و انكار و عزمشان با علم تأمين ميشود؛ و عقل سليم حكم ميكند كه توده مردم بايد با رجوع به محكمات جامعه (يعني انبيا، اوليا و علما)، تولّي و تبرّي و حبّ و بغض و كراهت و ارادتشان را تنظيم كنند كه اين كار در جاي خود، عالمانه است و در غير اين صورت، همان ميشود كه پيغمبرزاده به برادركشي رغبت ميكند و كالاي شرك به جاي گوهر توحيد عرضه ميشود.
چنين نيست كه مردم رها شوند و بدون حسينيهها، مساجد، سخنرانيها و كتابها آنان به مقصد اصيل ديني اسلام ناب برسند. اگر انساني كه با فطرت پاك آفريده شد، به دست انسانهاي معصوم(عليهمالسلام) شبيه فرشته نشود، دشمنان دين، او را به صورت غول و اهريمن درميآورند. جامعه، مخصوصاً نسل نو و جوان، قابل صورتهاي گونهگون است كه اگر اولياي منزل و مدرسه هنرمندي كنند و آن را به عقل و عدل بيارايند، زيبا ميشود، وگرنه ديگري از آنها اهريمن ميسازد.
مثلاً سامري مجسّمه گوسالهاي را ساخت كه صدايي از آن شنيده ميشد و اين نازلترين موجودات را به جاي عاليترين موجودات عرضه كرد: (فَاَخرَجَلَهُم عِجلاً جَسَدًا لَهُ خوارٌ)[ سوره طه، آيه 88.] و آنگاه آن را معبود بنياسرائيل و حضرت موسي(عليهالسلام) خواند: (هذا اِلهُكُم واِلهُ موسي)[ سوره طه، آيه 88] و برخي هم پذيرفتند، حال آنكه خداي سبحان هستي محض است و بالاتر از او يا مانندش فرض ندارد. نه تنها مفروضْ مستحيل است بلكه فرضش هم محال است، پس ميشود افراد عادي را كه ميتوانند فرشتهخو شوند، به صورت اهريمن درآورد.
از ائمّه(عليهمالسلام) نقل شده است كه براي انتخاب مكان زندگي، نخست جويا شويد كه آنجا عالِمي هست كه رهبري فكر و انگيزه مردم را برعهده گيرد يا نه، چون در غياب رهبران الهي ديگران مردم را به كژراهه ميبرند. همه مردم فرصت تحقيق علمي ندارند، بلكه اندكي اهل تفكّرند و ديگران به حدّي مشغول كارند كه فرصت فكر كردن در معارف جهانبيني را ندارند، لذا چنان توصيهاي به مردم كردهاند تا عمري را با اهريمنها به سر نبرند.