تفسیر شریف تسنیم2 (نشریه هادی شماره 81 و 82)

رأي علاّمهطباطبايي درباره راز آيات متشابه در قرآن

بررسي دقيق سخنان متقدّمان و متأخران در زمينه سرّ اشتمال قرآن بر متشابه، روشن مي‌كند كه رأي حضرت علاّمه طباطبايي(قدس‌سرّه) تحوّلي است در تفسير؛ نه نظريّه‌اي در رديف ديگر نظريات، زيرا همه آراي ديگران بر اين استوار است كه متشابه را نيز مانند محكم خداي سبحان نازل كرده است؛ امّا ايشان سراسر قرآن را محكم مي‌داند و متشابه را برگرفته از فكر بشرِ غيرِ معصوم مي‌شمارد: همان‌گونه كه باران پيش از رسيدن به زمين و ايجاد سيل، كفي همراه ندارد و تنها از حركت و خروش آب است كه سيل پديد مي‌آيد و سرانجام نيز با جريان همين آب، كف باطل از ميان مي‌رود و آب سودمند به حال بشر برجا مي‌ماند: ﴿فَاَمَّا الزَّبَدُ فَيَذهَبُ جُفاءً واَمّا ما يَنفَعُ النّاسَ فَيَمكُثُ فِي الاَرض(سوره رعد، آيه 17) خداي سبحان هم محكمات را فرو فرستاده است، نه متشابهات را. گم كردگان راه مي‌پنداشتند خداوند متشابه را نازل كرده است، از اين‌رو به توجيه اشتمال قرآن بر متشابه پرداختند؛ امّا به نظر استاد، علامه طباطبايي سراسر قرآن كريم محكم است و هنگام رسيدن به نشئه فكر بشرِ غير معصوم، تشابه مي‌يابد، پس حضرت استاد (قدس‌سرّه) در اين مسئله نيز همانند ديگر مباحث قرآني، رهاورد جديدي دارند. (الميزان، ج3، ص72 ـ 71)

ايشان در اين زمينه يك مقدمه و پنج اصل بيان مي‌كنند و سپس از آن‌ها ده نتيجه مي‌گيرند.

 گفتني است كه نه در آن مقدّمات و نه در آن نتايج، حصري نيست ولی خطوط كلي بحث، همان سخنان ايشان است.

مقدّمه يكم: معاني قرآن كريم، ترجماني از حقايق خارجي است و وزانِ كتاب «تدوين» همان وزانِ كتاب «تكوين» است و قرآن كريم با حقايق جهان هستي پيوندي عميق دارد.

حقايق بيروني كه قرآن كريم آن را «تأويل» مي‌نامد اكنون از نظرهاي عادي پوشيده‌اند و قيامت ظهور مي‌كنند. پس قيامت ظرفِ تحقق تأويل قرآن كريم است؛ يعني همه حقايق قرآن كريم كه اموري تكويني و پنهان از چشم‌اند، به صورت واقعي خود در قيامت ظهور خواهند كرد.

امام باقر(عليه‌السلام) فرمود: قرآن در قيامت در زيباترين چهره حضور مي‌يابد و به صف مسلمانان برخورد مي‌كند و آنان مي‌پندارند كه اين چهره نوراني به آنان خواهد پيوست؛ امّا از صف آنان و نيز از صف شهدا و ملائكه و انبيا(عليهم‌السلام) هم مي‌گذرد و در جايگاه خود قرار مي‌گيرد و درباره برخي شهادت مي‌دهد. خداي سبحان به او مي‌گويد: آنان را به منازلشان در بهشت داخل كن. او به مؤمن مي‌گويد: قرآن بخوان و بالا برو. مؤمن نيز با هر آيه‌اي كه مي‌خواند بالا مي‌رود تا به جايگاه خود مي‌رسد. (الكافي، ج2، ص601، ح11.)

پس كلمات و آيات و سوره‌هاي قرآن كريم، تأويل دارند و روزي تأويل آن‌ها فرا مي‌رسد.

مقدّمه دوم: قرآن كريم راه رسيدن به معارف الهي را «خودشناسي علمي» و «خودسازي عملي» مي‌داند: خواهانِ ﴿كِتبٍ مَكنون و ﴿اُمُّ الكِتب بايد از خود هجرت كند، زيرا اين دو عنوان حقيقت‌اند و يافتني؛ نه مفهوم و دانستني تا به ذهن بيايند. از سوي ديگر، مسافر اگر خود و زاد راه و مركب و همراه خويش را نشناسد، اهل سير و سلوك نمي‌شود، از اين‌رو خداوند مي‌فرمايد: ﴿ياَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا عَلَيكُم اَنفُسَكُم لايَضُرُّكُم مَن ضَلَّ اِذَا اهتَدَيتُم اِلَي اللهِ مَرجِعُكُم جَميعًا فَيُنَبِّئُكُم بِما كُنتُم تَعمَلون (سوره مائده، آيه 105) ﴿عَلَيكُم اَنفُسَكُم يعني از صراط مستقيم جانتان جدا نشويد و براي رسيدن به مقصد به راهي جز جانتان نينديشيد.

نيز مي‌فرمايد: ﴿مَن كانَ يُريدُ العِزَّةَ فَلِلّهِ العِزَّةُ جَميعًا اِلَيهِ يَصعَدُ الكَلِمُ الطَّيِّبُ والعَمَلُ الصّلِحُ يَرفَعُه (سوره فاطر، آيه 10) صدر اين آيه نوعي فراخوان مسابقه براي طالبان عزّت است؛ آن‌گاه مي‌فرمايد كه عزّت تنها نزد خداست؛ سپس راه رسيدن به آن را ايمان (اعتقاد طيب) و عمل صالح مي‌شمارد.

آن كس كه به فكر مال و مزرعه و مرتع است، جان خويش را رها كرده و به آباداني چيز ديگري پرداخته است؛ ولي آن كه خود را مي‌شناسد و نيك مي‌داند كه فرومايه نيست عزم حركت دارد و جوياي عزّت است كه فقط نزد خداست و راه رسيدن به آن نيز حركتِ طيّب و صالح به سوي خداست.

در آيه مزبور، سخن از نفس است نه معرفت؛ ولي هرگز نمي‌شود عقيده پاك كه وصف نفس است، بي‌نفس (موصوف) بالا رود. هرگز «كلمه طوبا» بي‌متكلّم، «عقيده طيب» بي معتقد و «تقوا» بي‌متّقي بالا نمي‌رود، زيرا صعود وصف بدون موصوف محال است، پس ﴿اِلَيهِ يَصعَدُ الكَلِمُ الطَّيِّببه معناي«إليه يصعد الطيّبون» است. «عمل صالح» نيز كه سهم آن بالا بردن «كلم طيّب» است، با «عامل صالح» متحد است.

قرآن كريم براي صعود انسان دو ركن «ايمان» و «عمل صالح»، يعني حسن فعلي و فاعلي را شرط اساسي مي‌داند؛ امّا براي سقوط وي دو چيز به نام كفر و عمل طالح لازم نيست، زيرا هر يك از اين‌دو به تنهايي نيز مي‌تواند انسان را ساقط و گرفتار عذاب كند و تفاوتشان در خلود عذاب و عدم خلود آن است: ﴿...والَّذينَ يَمكُرونَ السَّيِّءاتِ لَهُم عَذابٌ شَديدٌ ومَكرُ اُولئِكَ هُوَ يَبور (سوره فاطر، آيه 10)

خلاصه اينكه برپايه ﴿والَّذينَ اوتُوا العِلمَ دَرَجت روح هنگامي بالا مي‌رود كه داراي «معرفت» باشد و چون «معرفت» وصفِ نفس عارف است، شدني نيست كه معرفت و كلمه طوبا بالا رود ولي نفس يك‌جا بايستد.

وصف كه صاعد مي‌شود، موصوف به يقين صعود مي‌كند، چنان‌كه با صعود «تقوا» متّقي هم صعود مي‌كند: ﴿لَن يَنالَ اللهَ لُحومُها ولادِماؤُها ولكِن يَنالُهُ التَّقوي مِنكُم (سوره حجّ، آيه 37) زيرا تقوا ملكه نفساني است و ملكه تقوا با جان انسان متّقي مي‌آميزد و در اين هنگام نمي‌شود وصف بي‌موصوف بالا برود.

از طرفي راهِ رسيدن به «لقاء الله» معرفت است و عقايد پسنديده نيز با عمل صالح رشد مي‌كند و عمل صالح آن‌گاه ميسّر است كه نظام اجتماعي حاكم بر جامعه سالم و صالح باشد و نظام اجتماعي هنگامي چنين است كه از محكمات قرآن پيروي شود، زيرا خاستگاه هر فسادي در جامعه متشابهاتي‌اند كه در برابر محكمات قرار مي‌گيرند.

وقتي متشابهات در بنيان‌ها و نهادهاي جامعه رسوخ مي‌كند و نظام اجتماعي متشابه مي‌گردد، عبادات نيز اصالت خويش را از دست مي‌دهند و وقتي عبادات و ديگر تكاليف فردي و اجتماعي رخت برمي‌بندند، انسان به آن هدف والا كه معرفت و شهودِ ملكوت است، هرگز نمي‌رسد، زيرا مهم‌ترين راه وصول به يقين، عبادت سالم و صالح است: ﴿واعبُد رَبَّكَ حَتّي يَأتِيَكَ اليَقين (سوره حجر، آيه 99) و دوام يقين و بقاي آن، به استمرار عبادت ناب است.

مقدّمه سوم: هيچ كتابي همانند قرآن و هيچ ديني چون اسلام، مردم را به عقل و علم دعوت نمي‌كند. اسلام در جامعه‌اي مي‌تواند جاي گيرد كه عقل و آگاهي در آن حاكم باشد، از اين‌رو قرآن كريم از سويي مردم را به تعقّل و تدبّر فرا مي‌خواند و از سوي ديگر مطالب و مصاديق علم و عقل را بيان مي‌كند: ﴿لَو كانَ فيهِما ءالِهَةٌ اِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتا (سوره انبياء، آيه 22) و ﴿اَم خُلِقوا مِن غَيرِ شيءٍ اَم هُمُ الخلِقون*اَم خَلَقوا السَّموتِ والاَرضَ... (سوره طور، آيات 36 ـ 35) هرچند در اين آيات سخني از علم و عقل نيست، تحقق اين آيات فقط با به كارگيري انديشه خردمندانه شدني است.

قرآن كريم معارف خود را نيز مستدلّ ارائه مي‌دهد و در واقع، جهان‌بيني و حكمت عملي عالمانه‌اي دارد و پيوندي عالمانه نيز ميان اين دو برقرار كرده است. سه دسته آيات قرآني، اين سه مرحله و سه بخش (جهان‌بيني و حكمت عملي و رابطه ميان اين دو) را بيان مي‌فرمايد:

1. آيات جهانبيني: آيات بيانگر اسما و صفات الهي و پيدايش جهان، آيات «پيدايش انسان»، دوره‌هاي پشت سر گذاشته او و مراحل پس از نشئه دنيا كه پيش رو دارد. قرآن مجيد از آينده نظام آفرينش، دگرگوني وضع آسمانها و زمين و بهشت و جهنّم سخن به ميان مي‌آورد و عدّه‌اي را قرين بهشت و گروهي را اهل جهنّم مي‌شمرد.

2. آيات حكمت عملي: آياتي راه نجات از جهنّم و رسيدن به سعادت ابدي را «ايمان و عمل صالح» مي‌داند، همان‌گونه كه «كفر» يا «عمل طالح» را عذاب‌آور مي‌شمرد. قرآن هم راه مشاهده جمال حق را نشان مي‌دهد و هم راه نگريستن به جلال او را. آري از آنجا كه اسلام دين علم و هدايت است، تنها به تبليغ و تلقين بسنده نمي‌كند، بلكه همه شئون پيمودن راه را هم مي‌نماياند.

3. آيات پيوند دهنده جهانبيني و حكمت عملي: اين آيات بيانگر چگونگي عذاب تبهكاران‌اند و اينكه مكافات انسان در قيامت (مانند زنداني شدن مجرم در دنيا) قراردادي نيست و هر چند گناه ظاهري دلفريب دارد، درونش آتش و سمّ است. تهديد قرآن به عذاب، مانند تهديد ولي مهرباني است كه كودك خويش را از سمّ يا آتش خوشرنگ بر حذر مي‌دارد. قرآن كريم در مواردی چهره واقعي گناه را مي‌نماياند.

در دسته ای از آيات، پيوند تنگاتنگ اطاعت و بهشت و نيز رابطه مستقيم گناه و جهنّم را بيان مي‌كند. گاهي به فلاح و تقوا سفارش مي‌كند. زماني هم به امور جزئي پرداخته و مردان را به عفت سفارش مي‌كند كه براي دلهايشان و نيز دل‌هاي زنان، پاكيزه‌تر است. يا مي‌فرمايد كه اگر به خانه كسي رفتيد و شما را به حضور نپذيرفت، بي‌درنگ بازگرديد. زيرا شما از عذر صاحب‌خانه بي‌خبريد؛ يا درباره دنياخواهان مي‌فرمايد: دنيامداران فقط ظاهر دنيا را مي‌دانند و از باطن آن ناآگاه‌اند.

نتيجه اينكه آيات دسته يكم مقدّمه‌اند و گروه دوم نتيجه و دسته سوم براي بيان رابطه آن مقدّمه و اين نتيجه‌اند.

مقدّمه چهارم: اگر همه مردم در حدّ نبي اكرم‌ (صلي الله عليه و آله و سلم) بودند، هم مي‌توانستند معارف قرآني را در مقام اوج آن بگيرند و هم در مرحله حضيض آن.

براي شخصيتي مانند ايشان به استناد آيه ﴿قُل اِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِن رَبّي (سوره انعام، آيه 57) از مبدأ نزول قرآن كريم تا قلب مبارك آن حضرت (‌صلي الله عليه و آله و سلم) هيچ جا نشاني از تشابه نيست: خداي سبحان درباره نزول قرآن كريم مي‌فرمايد كه از آغاز تا پايان حق است، زيرا هم ما حق فرستاديم و هم در طول راه و هنگام نزول بر قلب مطهّر تو همراه حق يا پيچيده در لباس حق است و هرگز بيگانه‌اي در آن راه نيافته است.

فرشتگان با مراقبتي ويژه بر قلب مبارك پيامبر اكرم‌ (صلي الله عليه و آله و سلم) فرود مي‌آيند و هرگز چيزي موهن يا موهم نمي‌آورند، پس اشتباه يا تشابه در متن كلمات وحياني معنا ندارد و هيچ آيه‌اي براي پيامبر گرامي اسلام (‌صلي الله عليه و آله و سلم) متشابه نيست، چنان‌كه ائمّه هدي (عليهم‌السلام) نيز حقايق را چنان كه هست مي‌گيرند و تشابه در وجودشان راه ندارد. اميرمؤمنان(عليه‌السلام) فرمود: ما شككت في الحقّ مذ اُرِيتُهُ (نهج البلاغه، خطبه 4 و حكمت 184)

مقدّمه پنجم: قرآن كريم كتابي كلّي، هميشگي و براي هدايت همه انسان‌هاست. اگر معارف قرآن كريم فقط در حدّ «معقول» مطرح گردد، بيشتر مردم كه در محدوده حسّ مي‌انديشند، از ادراك معارف آن محروم مي‌مانند و چنانچه براي فهم همگان بازگو شود، حتماً داراي متشابهات است، بي‌آنكه از محكم برخوردار باشد، زيرا توده مردم معناي محسوس ظاهري را مي‌فهمند و از دستيابي به معارف عقلي آن كه به تجريد نيازمند است، ناتوان‌اند.

بر اين اساس، معارف قرآن به گونه‌اي بيان شده است كه از سويي براي همگان و به ويژه آنان كه در حدّ حس مي‌انديشند، مفهوم باشد و از سوي ديگر با اصولي همراه است تا از تلقّي نازل و محسوس ايمن بماند، از اين‌رو بايد از ادبياتي استفاده شود كه در آن معقول، محسوس گردد و تشبيه معقول به محسوس به كار گرفته شود و چنين شيوه‌اي جز وضع كنوني قرآن نخواهد بود.

نتيجه آنكه كلّ قرآن كريم در عين اعتبار تشريعي الفاظ و مفاهيم متعارف آن از منظر حقيقت‌جويي، مثال‌هايي است براي معارف برتر و آن معارف برين نيز امثالي است براي تأويل قرآن و آن تأويل، وجودي عيني و حقيقي است و براي فهم قرآن كريم نبايد به ظاهر آن بسنده كرد، بلكه بايد از مَثَل‌ها گذشت و به ممثّل رسيد؛ مانند رؤيا كه با تجزيه و تحليل و تركيب ادبي، حقيقت آن به دست نمي‌آيد و معبّر بايد از رؤيا بگذرد تا به اصل آن برسد.

آري توده مردم در خواب‌اند و ذات اقدس خداوندي با چنين مردمي سخن مي‌گويد و تنها شماري بيدارند كه همان عترت طاهره(عليهم‌السلام) هستند كه مخاطبان اصلي و معبّران واقعي قرآن كريم‌اند، پس ظواهر قرآن، مثال‌هايي است كه با كمك عترت طاهره(عليهم‌السلام) بايد به ممثّل‌هاي آن رسيد.

بخش‌هايي از معارف دين را با تفكّر عقلي هم نمي‌توان فهميد و تنها راه رسيدن به اين‌گونه حقايق، طهارت دل و راه شهود است، زيرا عقل تنها مفاهيم حصولي را از راه برهان مي‌فهمد و حقايق شهودي را با عقل و استدلال نمي‌توان ادراك كرد.

رؤيت جحيم هرگز با استدلال شدني نيست و با ادلّه قطعي تنها مي‌توان اصل وجود بهشت و جهنّم و پاداش و كيفر را ثابت كرد؛ ولي هرگز نمي‌توان به مقام حارثة بن مالك رسيد كه مي‌گويد: گويا عرش خدا را به وضوح مي‌بينم و گويا من هم اكنون زوزه اهل جهنّم را مي‌شنوم (الكافي، ج2، ص54)

نتايج دهگانه مقدّمات

استاد، علاّمه طباطبايي(قدس‌سرّه) از مقدّمات پنج‌گانه ياد شده اين نتايج ده‌گانه را استفاده كرده‌اند:

1. تقسيم آيات به محكم و متشابه: قرآن كريم هم آيات محكم دارد و هم متشابه: ﴿... مِنهُ ءايتٌ مُحكَمتٌ هُنَّ اُمُّ الكِتبِ واُخَرُ مُتَشبِهت.

2. تأويل داشتن محكمات مانند متشابهات: همه قرآن، محكمات و متشابهات آن، تأويل دارند و تأويل از سنخ مفاهيم لفظي نيست، بلكه حقيقتي است خارجي و رابطه‌اش با لفظ، رابطه ممثّل است با مثال و تمامي معارف قرآني مَثَل‌هايي است براي تأويلي كه نزد خداست.

3. آگاهي راسخان در علم، به «تأويل»: مطهّران كه همان راسخان در علم‌اند، به تأويل قرآن كريم آگاه‌اند.

4. قرآن كريم مجموعه‌اي از امثال: نويسندگان كتاب‌هاي علمي، همه معلومات خود را نشان مي‌دهند و نوشته‌شان باطني ندارد و خواننده نيز مي‌تواند با استفاده از قوانين فهم آن فن، به مراد نويسنده پي ببرد؛ ولي الفاظ قرآن كريم شبكه‌هايي است كه بايد از پشت آن‌ها معارف الهي را ديد، از اين‌رو خداي سبحان بارها گوشزد مي‌فرمايد كه مطلب بيان شده مثال است: ﴿وتِلكَ الاَمثلُ نَضرِبُها لِلنّاس (سوره حشر، آيه 21) ﴿ولَقَد صَرَّفنا لِلنّاسِ في هذا القُرءانِ مِن كُلِّ مَثَل (سوره اسراء، آيه 89.) در وصف بهشت مي‌فرمايد: ﴿مَثَلُ الجَنَّةِ الَّتي وُعِدَ المُتَّقونَ تَجري مِن تَحتِهَا الاَنهر (سوره رعد، آيه 35) يعني اين مثل بهشت است هرچند برخي مفسّران «مَثَل» را وصف پنداشته‌اند.

بر اين اساس، پشت شبكه‌هاي آيات، معارف عميق ديگري هست كه با فهميدن و گذر از ظواهر آيات مي‌توان به راحتي به فهم آن‌ها دست يافت كه در حيطه علم حصولي، تصوّر و تصديق و قضاياي علمي و ذهني‌اند و از آن پس نيز در خارج، حقايقي است كه معارف عقلي به دست آمده سر پلي است براي رسيدن به آن؛ ليكن آن را بايد با علم حضوري يافت و به حضورشان رفت. اين حقايق خارجي همان تأويل قرآن است كه در قيامت ظهور مي‌كند: ﴿يَومَ يَأتي تَأويلُه (سوره اعراف، آيه 53) در آنجا ديگر سخن از تفسير نيست.

5. ضرورت اشتمال بر متشابه: همان‌گونه كه در نشئه طبيعتْ سيلِ بي‌كف نيست، در قلمرو وحي نيز محكم بي‌متشابه نخواهد بود. برخورد اشيا به هم، لازمِ قهري حركت و تكاپوست و اصطكاك و تنش، لوازم خاص خود را دارد، مگر آنكه تمامي اجزاي جهان، نه تنها عالِم و عاقل بلكه عادل و معصوم باشند كه چنين عالمي همان عرصه بهشت و فرشتگان است.

بر اين اساس، همان‌گونه كه پديده شرور در طبيعت و پيدايش كف بر خروشِ سيل مادي ضروري است، پيدايش تشابه نيز در آيات قرآني بايسته است.

پس براي بيان اسرار جهان براي توده مردم، راهي جز محاوره دربردارنده متشابهات نيست.

6. چگونگي پيوند محكم با متشابه: رابطه محكم با متشابه، مانند پيوند اصل و فرع يا دايه و فرزند است؛ يعني محكم متشابه را نمي‌زايد، بلكه آن را در دامن خود مي‌پروراند تا شكوفا شده و از تشابه برهد و به محكم بپيوندد.

7. نِسبي بودن تشابه: متشابه، فراخور فهم انسان‌ها و مباني و ديدگاه‌هاي آنان متفاوت است: آيه‌اي را عدّه‌اي محكم و گروهي متشابه مي‌دانند، چنان‌كه ﴿لايُكَلِّفُ اللهُ نَفسًا اِلاّوُسعَها (سوره بقره، آيه 286) نزد «اماميّه» از محكمات و پيش اشاعره (مانند فخر رازي) از متشابهات است، پس «تشابه» همواره نسبي است؛ امّا اِحكام مي‌تواند مطلق باشد، چنان‌كه همگان آيه‌اي مانند ﴿لَيسَ كَمِثلِهِ شيء (سوره شوري، آيه 11) را «محكم» مي‌دانند.

8. تفسير محكمات از متشابهات: آيات محكم، متشابهات را تفسير مي‌كنند و اين از موارد «إنّ القرآن يفسّر بعضه بعضاً» است، زيرا تمامي متشابهات به محكمات بر مي‌گردند و بازگشت همه محكمات نيز به يك اصلِ جامع توحيدي است، پس كلّ قرآنْ واحدي منسجم و داراي اصل واحد يعني توحيد است. شايد يگانه اصل تفسيري همه مسائل توحيدي، آيه ﴿لَيسَ كَمِثلِهِ شيء باشد كه هيچ آيه‌اي مانند آن در قرآن نيست كه هرگونه كثرت، شركت، تشابه، تماثل، تساوي، تواسي چيزي با خدا و اشتراك خداوند سبحان با او را قاطعانه نفي مي‌كند و همين مطلب سامي قرآني، مورد برهان حكمي و شهود عرفان ناب هم هست.

9. رابطه درجات انسان با درجات معارف قرآن كريم: قرآن كريم حبل آويخته و بي‌انتهاي الهي است كه هر معناي دقيقي از آن استنباط شود، دقيق‌تر از آن هم هست؛ ليكن محكماتي مانند ﴿لَيسَ كَمِثلِهِ شيء بر همه آن مراتب پرتوافكن‌اند؛ نيز الفاظ براي ارواح معاني (مفاهيم عام) وضع شده‌اند، پس هر يك از اين درجات بلند، معناي قرآن كريم است، زيرا رابطه اين معاني طولي است و هر مرتبه‌اي از معنا به مرتبه‌اي از فهم انساني اختصاص دارد و براي انسان نيز ارتقا به همه اين مراتب شدني است، از اين‌رو بشر به اهتدا و تدبّر در قرآن مكلّف شده است.

بر اين اساس، اگر كسي به مرتبه بالاتر دست نيافت، نبايد معناي مرتبه پايين را آخرين پيام و ناسخ مراحل برتر بداند، چنان كه برخي ﴿فَاتَّقُوا اللهَ مَااستَطَعتُم (سوره تغابن، آيه 16) را ناسخ ﴿اتَّقوا اللهَ حَقَّ تُقاتِه (سوره آل عمران، آيه 102) يا آن را ناسخ ﴿وجهِدوا فِي اللهِ حَقَّ جِهادِه (سوره حجّ، آيه 78) پنداشته‌اند؛ غافل از اينكه آياتي از اين دست، مسير كمال را نشان مي‌دهند و انسان را از درجات فروتر به درجات فراتر مي‌رسانند.

در باب معرفت نيز شناخت كنه ذات خداوند مقدور كسي نيست و انسان به هر مرتبه‌اي از مراتب معرفت الهي هم برسد، بايد بگويد: ما عرفناك حقّ معرفتك (الكافي، ج1، ص23)؛ يعني معرفت خدا همواره بايد با اعتراف به قصور همراه باشد.

به طور كلّي مي‌توان گفت كه معرفت هر مقيّد به مطلق، معرفتي توأم با اعتراف است، زيرا اولاً تكامل انسان به «معرفت نفس» وي بستگي تام دارد و انسان صالح سالك بايد در اوصاف و مراحل نفساني خويش سفر كند: ﴿ياَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا عَلَيكُم اَنفُسَكُم لايَضُرُّكُم مَن ضَلَّ اِذَا اهتَدَيتُم (سوره مائده، آيه 105) و تا خود را نشناسد، از قرآن كه هدفش پرورش انسان است بهره‌اي نخواهد برد.

ثانياً نفس، دو شأن علم و عمل دارد؛ يعني انسان مي‌انديشد و براساس فكرش عمل مي‌كند، بنابراين درجات نفس به منازل علمي و عملي او بستگي دارد و انسان بايد اين دو شأن را شناسايي و در درجاتشان سفر كند.

ثالثاً درجات علمي و عملي ابتدا در انسان سالك به صورت «حال» و ايمانِ «مستودع»اند نه ايمان «مستقر»، ازاين‌رو علم و عمل وي در معرض زوال‌اند؛ امّا پس از آنكه با كوشش خويش آن دو را در جان خود راسخ كرد، ايمان «مستودع» به ايمان «مستقرّ» و حالات نفسي از «حال» به «ملكه» بدل مي‌شوند.

اين مقدّمات، به ويژه سير انسان از «حال» به «ملكه» در صفات نفساني، به خوبي روشن مي‌كنند كه چرا قرآن كريم برخي معارف را در كسوت مراتب گوناگون آورده است: از ﴿لَهُم دَرَجت تا ﴿هُم دَرَجتنيز از ﴿لَهُم جَنّتٍ تَجري... ﴾ تا ﴿فَاَمّا اِن كانَ مِنَ المُقَرَّبين*فَرَوحٌ ورَيحانٌ وجَنَّتُ نَعيم همچنين از﴿خُذوهُ فَغُلّوه*ثُمَّ الجَحيمَ صَلّوهو ﴿كَمَن باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللهِ ومَأوهُ جَهَنَّم﴾ تا ﴿واَمَّا القسِطونَ فَكانوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا گاهي قبر تبهكار شعله مي‌كشد و زماني خود او هيزم افروخته است.

10. كلّيت و دوام قرآن كريم: قرآن كريم همانند خورشيد و ماه همواره در جريان است: يجري كما يجري الشمس و القمر (تفسير العياشي، ج1، ص11).

قرآن كريم چون كتابي كلّي و هميشگي است ـ يعني جهاني و براي هدايت همه مردم در اعصار گوناگون است ـ هر حادثه‌اي مصداق يكي از احكام آن است و هر مكتبي را امضا يا ردّ مي‌كند و درباره هر يك از آداب اجتماعي، مسائل اخلاقي، سنن ملّي و اصول سياسي نفياً يا اثباتاً نظر دارد.

تطبيق درجات و كمال ايمان بر عترت طاهره(عليهم‌السلام) در روايات، تفسير مفهومي قرآن نيست، بلكه بيان مصداق كامل آيات آن است، مگر نشان حصر موجود باشد؛ مانند آيه تطهير؛ نيز تطبيق آيات ذم و توبيخ و قدح بر امويان و عبّاسيان، معرّفي مصداق بارز اين‌گونه آيات است نه تفسير مفهومي و حصر، از اين‌رو هر گروه يا مكتب حق يا باطلي تا قيامت ظهور كند، مصداق دسته‌اي از آيات و اين همان «جري» است.

«جري» با «تفسير» متفاوت است: «جري» تطبيق اصل كلّي بر فروعات و مصاديق آن است، بنابراين انطباق آيه بر شخص يا گروه در روايات، «جري» است نه تفسير. «تفسير» براي تبيين معاني و مستعمل فيه الفاظ است؛ نه بيان مصاديق خارجي كه هرگز مستعمل فيه الفاظ نيستند و از نوع تطبيق است.

«جري» و انطباق قرآن بر مصاديق خود در طول تاريخ با «سمبليك» بودن آن فرق دارد؛ قصص قرآن همانند داستان‌هاي افسانه‌اي براي تربيت انسان‌ها ساخته نشده است، بلكه از قضايايي حقيقي حكايت مي‌كنند؛ به ديگر سخن، قرآن كريم پس از بيان جزئيّاتِ حوادث تاريخي، اصل كلّي را بيان مي‌كند كه سنّت الهي است. به نمونه‌هايي اشاره مي‌كنيم:

1. پس از نقل داستان حضرت يوسف(عليه‌السلام) و ديدار با برادرانش مي‌فرمايد يوسف گفت اين برادر من است؛ خداي سبحان به من منّت نهاد و او را برگردانيد؛ آن‌گاه در بيان علّت آن رخداد آموزنده، اين اصل كلّي را برمي‌شمرد: ﴿اِنَّهُ مَن يَتَّقِ ويَصبِر فَاِنَّ اللهَ لايُضيعُ اَجرَ المُحسِنين (سوره يوسف، آيه 90) يعني من صبر كردم و سنّت الهي بر اين است كه به صابران پاداش دهد و بر اين اساس به من نيز پاداش داده است.

2. پس از بيان قصّه حضرت يونس(عليه‌السلام) مي‌فرمايد: ﴿وكَذلِكَ نُنجِي المُؤمِنين (سوره انبياء، آيه 88) يعني سنّت الهي است كه هر مضطرّ منيبي را از اعماق تاريك دريا يا هر گرفتاري ديگر نجات دهد.

3. پس از ذكر داستان حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌فرمايد: ﴿وكَذلِكَ نَجزِي المُحسِنين(سوره انعام، آيه 84) بنابراين قرآن كريم قضاياي واقعي را نقل مي‌كند و از سوي ديگر، نه لطف الهي مخصوص صالحان معيّن است و نه قهر الهي ويژه تبهكاران معلوم، بلكه سنّت الهي همواره در هر دو گروه جاري است.

نگاهي ديگر به راز كاربرد متشابهدر قرآن

مقام رفيع قرآن كريم از لفظ و مفهوم منزّه است؛ امّا براي سخن گفتن با مردمي كه اصول، لغت، فرهنگ و سنّت‏هاي گوناگون دارند، رساندن پيام ﴿علِمُ الغَيبِ والشَّهدَةدر سطح حسّ و شهود، اگر به عربي مبين باشد كه داراي كنايات، استعارات، تشبيهات، مجازات و مشترك لفظي و معنوي است، وجود متشابهات و بالعرض فتنه‏جويي بيماردلان را در پي خواهد داشت، وگرنه خداوند هرگز آيه متشابه نفرستاده است و چون «متشابه» زيانبار است، بايد آيات ديگري بر آن‏ها سايه‏افكن باشند، تا مردمان مادي‏انديش كه قدرت تجريد در آنان ضعيف است، مطالب نامحسوس را به ديده حسّي ننگرند.

در نشئه مجرّدات، باطل راه ندارد و در نشئه طبيعت، چاره‏اي جز در هم آميختن حق و باطل نيست.در اين نشئه، نه حقّ ناب هست و نه باطل محض.خداي سبحان عالمي را كه حقّ محض باشد، آفريده است؛ مانند عالم فرشتگان؛ ولي جهاني كه باطل محض باشد، هرگز!

از طرفي در نشئه طبيعت و قلمرو حركت، وجود حق محض ميسّر نيست، از اين‏رو با هر حقّي، كف باطلي هم هست ،قرآن كريم كه مبيّن جهان‏بيني انسان است، آياتش مصداقِ ﴿...ما يَنفَعُ النّاسَفَيَمكُثُ فِي الاَرض...يعني محكمات است؛ ليكن روي برخي از آيات قرآني را كفي از تشابه پوشانده است.«متشابهات» نيز مانند «محكمات» آيات الهي، حق، نافع، ماندني و منزّه از بطلان‏اند و برداشت باطل از آن‏ها كفي است كه در اين عالم براثر برخورد با اذهان انسان‏ها پديد آمده است.

آياتي چون ﴿اِنَّ رَبَّكَ لَبِالمِرصاد﴾، ﴿يَدُاللهِ فَوقَ اَيديهِم﴾، ﴿وجاءَ رَبُّكو ﴿اَلرَّحمنُ عَلَي العَرشِ استَويبسان سيل خروشاني‏اند كه از مبدأ متعالي فرود آمده‏اند و در كسوت عربي مبين به انسان‏ها رسيده‏اند و معناي فتنه‏انگيز اين‏گونه آيات، حسّي است و زودتر ديده مي‏شود؛ امّا بسان كفي است كه هرگز سيراب كننده نيست و دعوت و تشويق تشنه‏كامان به اين كف نيز فتنه‏انگيزي است.بر اين اساس، در عالم طبيعت، بي‏متشابه نمي‏توان سخن گفت و آيه ﴿اَنزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتاَودِيَةٌ بِقَدَرِها...كَذلِكَ يَضرِبُ اللهُ الاَمثالنشان مي‏دهد كه حكم اين مَثَل در افعال و گفتار خدا نيز جاري است، زيرا قول خدا بسان فعل اوست و فعل خدا در نشئه فرشتگان و مجرّدات تام و در بهشت، حق محض است:﴿لايَسمَعونَ فيها لَغوًا ولاتَأثيما * اِلاّ قيلاً سَلاماً سَلاماولي در قلمرو طبيعت، مشوب.

با ارجاع متشابه به محكم ـ مانند ارجاع ﴿اِنَّ رَبَّكَ لَبِالمِرصادبه ﴿لَيسَكَمِثلِهِ شي‏ء روشن مي‏شود كه تمامي آيات قرآن، آب گوارايي‏اند براي تشنه‏كامان و در واقع، خود آيات كفي را نيز همراه ندارند.هرچند ﴿الَّذينَ في قُلوبِهِم زَيغبه كف تشابه بسنده مي‏كنند؛ ولي «راسخان در علم» پس از عبور از كف (ارجاع متشابه به محكم) آب زلال را مي‏نوشند.

كوتاه سخن اينكه قرآن كريم سراسر نور است:﴿واتَّبَعوا النّورَ الَّذي اُنزِلَ مَعَهو پيروي از نور فتنه‏اي در پي ندارد و خداوند متشابه نازل نكرده است و قرآن هرگز آيه متشابهي ندارد تا دستاويز فتنه‏انگيزان باشد و چنين نيست كه بعضي آيات قرآن نور باشد و برخي ظلمت؛ ليكن بيماردلي كه متشابه را بي‏ارجاع آن به محكم در دست مي‏گيرد، مانند كسي است كه «حسبنا الزّبد» مي‏گويد و كف را به جاي آب مي‏گيرد و هماره تشنه مي‏ماند.

نشان ديگر اين مدعا كه خداوند متشابه نازل نكرده است، اينكه قرآن كريم نه در «كتاب مكنون» با تشابه همراه بوده و نه در قيامت كبرا كه تأويلش ظهور مي‏كند، در حالي كه اگر تشابه در متن قرآن بود، بايد همه‏جا همراه آن مي‏بود، چنان كه «محكم» همه‏جا با قرآن است.

هدف بيماردلان

بيماردلان كه به جاي ايمان به همه قرآن و ارجاع متشابه به محكم، متشابهات را پي مي‏جويند، دو هدف عمده دارند:

هدفِ‏نخست‏آنان فتنه‏جويي درباره دين و قرآن است؛ يعني با تمسّك به متشابهات بدون محكمات، به اهداف فتنه‏جويانه خويش جامه عمل مي‏پوشانند:﴿ابتِغاءَ الفِتنَةو اين فتنه از خود آنان است، چون قرآن كريم با ارجاع متشابهات به محكمات، سراسر نور و هدايت است.

هدف دوم آنان دستيابي به «تأويل» قرآن كريم است؛ ولي تأويلي كه خود مايل به آن‏اند نه تأويل واقعي آن؛ ليكن هرگز به «تأويل» واقعي دست نمي‏يابند، زيرا قلب‏هاي بيمار را توانِ دستيابي به تأويل قرآن كريم نيست و علم آن نزد خداست و آن را جز به راسخان در علم (اهل بيت وحي عليهم‌السلام و شاگردان آنان) نمي‏آموزد.

معناي اصطلاحي «تأويل» و نكاتمستفاد از تكرار اين واژه در آيه

«تأويل» در اين آيه دو بار آمده است و هردو معرفه‏اند نه نكره، هرچند تعريف آن‏ها به ضمير است نه به الف و لام تا مانند ﴿فَاِنَّ مَعَ العُسرِ يُسرا*اِنَّ مَعَالعُسرِ يُسراباشد كه دومي همان اولي است؛ بر خلاف تكرار به نكره كه دومي غير از اوّلي است.

آوردن اسم ظاهر با امكان اكتفا به ضمير، مانند ﴿وما يعلمه...،مشعر به تعدّد معناي تأويل است؛ يعني تأويل دوم غير از تأويل اول است:تأويل اول همانا تأويل متشابه است و تأويل دوم همانا تأويل ﴿الكِتب؛و نتيجه آن سه امر است:1.همه قرآن، اعم از محكم و متشابه، داراي تأويل است و حديث امام محمّد باقر(عليه‌السلام) قلت لأبي جعفر(عليه‌السلام) قول الله ﴿وما يَعلَمُتَأويلَهُ اِلاَّاللهُ والرّسِخونَ فِي العِلمقال:يعني تأويل القرآن كلّه 2 تأويل مجموع قرآن را تأييد مي‏كند.واژه تأويل در هفت سوره جمعاً هفده بار تكرار شده است.

2.تأويل متشابه، دستاويز آلودگان به زيغ و انحراف است و جريان بهانه‏جويي بيماردلان به تأويل ﴿اُمُّ الكِتبيعني خصوص محكمات و نيز به تأويل مجموع كتاب، اعم از محكم و متشابه، ربط ندارد.

3.توسعه تأويل دوم، به قرآن‏شناسي به معناي وسيع آن بازمي‏گردد؛ بر خلاف تضييق تأويل اول كه به خصوص متشابه‏شناسي بازمي‏گردد كه بخشي از قرآن است.

اكنون كه روشن شد تأويل كتاب غير از تأويل متشابه است، بايد دريافت كه تأويل در اصطلاح قرآن به چه معناست.مفهوم جامع و انتزاعي آن طبق لغت از «اَوْل» به معناي رجوع است؛ ولي مهم تبيين معناي اصطلاحي آن در فضاي قرآن حكيم است.

بيشتر كاربردهاي تأويل در قرآن حكيم ناظر به حوزه لفظ، مفهوم و معنا، تفسير و تبيين قلمرو دلالت و مانند آن نيست، بلكه درباره ارجاع به واقعيت عيني اعم از دنيا و آخرت است؛ نمونه‏ها:1.آيه ﴿ذلِكَ خَيرٌ واَحسَنُ تَأويلاراجع به پايان خارجي اطاعت از خدا، پيامبر و اولوا الامر و بازگرداندن مورد تنازع به خدا و پيامبر است كه مطلبي عيني است نه علمي.

2.آيه ﴿هَل يَنظُرونَ اِلاّتَأويلَهُ يَومَيَأتي تَأويلُهدرباره جريان خارجي است نه ذهني؛ و هيچ به انذار و وعيد اختصاص ندارد، بلكه تبشير و وعده و نيز ساير معارف قرآني را شامل مي‏شود.

برخي آرا درباره‏معناي «تأويل»

در بخش «مفردات» گذشت كه «تأويل» از «أوْل» به معناي رجوع است؛ امّا ارجاع لفظ به معنا، عام به خاص، مطلق به مقيد، منسوخ به ناسخ، ذوالقرينه به قرينه، يا تطبيق مفهوم به مصداق نيست، زيرا اين موارد همگي در قلمرو لفظ و مفهوم‏اند و «تأويل» از نوع پيوند مثال با ممثّل است.

خداي سبحان قرآن را براي هدايت مردم فرستاد و به تدبّر در آن فرا خواند و اين همان مرحله تفسير است كه بسياري از دانشمندان را بدان دسترسي بوده و هست؛ امّا «تأويل» كه تنها براي خدا يا براي خدا و راسخان در علم شدني است، مرحله وجود خارجي است و راه رسيدن به آن نيز ادراك معاني آيات است، از اين‏رو محكماتْ تأويل متشابهات نيستند، بلكه مفسّر آن‏هايند و تأويل تنها براي متشابهات نيست، بلكه تمامي قرآن كريم «تأويل» دارد.

استاد، علاّمه طباطبايي(قدس‌سرّه) درباره معناي تأويل فقط چهار رأي را برجسته و بررسي مي‏كند و آراي ديگر را از شعب رأي نخست مي‏داند:

1.«تأويل» همان «تفسير» است:﴿وما يَعلَمُتَأويلَهُاِلاَّاللهُ والرّسِخونَ فِي العِلم؛تنها خداوند و راسخان در علمْ تفسير آن را مي‏دانند و مراد ابن عباس كه گفت:من از راسخان در علم هستم اين است كه من تفسير آن را مي‏دانم.

به نكات ذيل نقد مي‏شود:

أ. اگر تأويل همان تفسير باشد، بر اساس ﴿ومايَعلَمُ تَأويلَهُ اِلاَّ اللهُ والرّسِخونَ فِي العِلمتنها خدا، يا خدا و راسخان در علم بايد تفسير قرآن را بدانند، در حالي كه قرآن براي هدايت همه مردم آمده است.

ب. خداي سبحان مردم را به تدبّر در قرآن امر كرده است:﴿كِتبٌ اَنزَلنهُ اِلَيكَ مُبرَكٌلِيَدَّبَّروا ءايتِهبا آنكه طبق اين نظريه مردم قدرت فهم و تدبّر در قرآن را ندارند.

ج. ادّعاي قرآن كريم آن است كه كلام خداست، وگرنه اختلافات فراواني در آن يافت مي‏شد؛ اگر قرآن براي مردم قابل فهم نباشد، چگونه آن را بررسي كنند تا هماهنگي يا عدم هماهنگي آن روشن گردد.

د.اگر معناي قرآن براي همگان مفهوم نبود، تحدّي و هماورد طلبي معنا نداشت.

2. «تأويل» قرآن معناي خلاف ظاهر لفظ است كه از ظاهر آيه فهميده نمي‏شود.اين معنا نزد مفسّران متأخر رواج دارد و مرادشان از تأويل آيه، حمل آن بر معناي خلاف ظاهر است.

نقد و بي‏پايگي اين رأي نيز از نقد رأي يكم روشن مي‏شود.افزون بر آن، اگر تأويلْ معناي خلاف ظاهر باشد، تأويل‏ها با يكديگر يا تأويل قرآن با تنزيل آن، ناهماهنگ خواهد بود و اين ناهماهنگي دليل مي‏شود كه قرآن ـ معاذ الله ـ كلام خدا نيست، در نتيجه راهي براي تشخيص درستي يا نادرستي اين احتمال نيز وجود ندارد.

بر اساس اين نظريه نيز تحدّي قرآن ناتمام است و تنها عالمان به تأويل، توان فهم انسجام يا اختلاف قرآن را دارند، در حالي كه آيه ﴿...ولَو كانَ مِن عِندِ غَيرِ اللهِلَوَجَدوا فيهِ اختِلفًا كَثيراچنين انحصاري را بر نمي‏تابد.

3. «تأويل» همان معناي ظاهري است؛ ولي معنايي دقيق و عميق كه لفظ را تاب تحمّل آن نيست، از اين‏رو حمل لفظ بر آن، مجاز نيست تا قرينه بخواهد؛ ليكن مخاطب با نظر ابتدايي و بي‏تدبّر و تأمّل، آن را درنمي‏يابد.

گفتني است كه وجه اشتراك هر سه رأي گذشته آن است كه «تأويل» از سنخ الفاظ و معاني و مفاهيم است.

نظريه سوم از اشكالات رأي اول و دوم پيراسته است؛ امّا مشكل اساسي‏اش عدم حفظ حريم تأويل است:خداوند مي‏فرمايد كه تأويل را جز خدا يا جز خدا و راسخان در علم نمي‏داند؛ ولي معناي دقيق يا دقيق‏تر را با تلاش علمي مي‏توان به دست آورد.چه بسا كسي معناي دقيق را بداند؛ اما چون اهل عمل نيست، جزو راسخان در علم نباشد.

4. «تأويل» از سنخ تفسير نيست، زيرا تفسير، خواه ظاهر يا باطن، با لفظ و مفهوم سر و كار دارد؛ ولي تأويل از سنخ لفظ و مفهوم نيست، همان‏گونه كه معبّر از دلالت الفاظِ حاكي از رؤيا هرگز نمي‏تواند به تعبير آن دست يابد و بايد با عبور از مفهوم لفظ به اصل آن برسد؛ مثلاً از ﴿اِنّي اَري سَبعَ بَقَرتٍ سِمانٍيَأكُلُهُنَّ سَبعٌ عِجافهرگز هفت سال قحطي و هفت سال سرسبزي به دست نمي‏آيد.

بر اين اساس، تأويل قرآن همان مصاديق خارجي آيات است و مصداق را با لفظ نمي‏توان مشخّص كرد، پس كلّ قرآن داراي تأويل است و تأويل هر بخشي متناسب با همان‏بخش است؛ مثلاً تأويل آيات مربوط به ذات اقدس خداوندي و اوصاف او، همان ذات و اوصاف عيني حق است و تأويل آيات «قيامت»، بروز خارجي قيامت و مواقف آن است .

اين نظريه از آن جهت كه تأويل را حقيقت خارجي مي‏داند، حق است؛ امّا نمي‏توان ملتزم شد كه تأويل همان مصاديق آيات است؛ مثلاً تأويل قصص، حوادث گذشته باشد و تأويل ملاحم و پيشگويي‏ها، حوادث آينده، زيرا شأن تأويل چنان والاست كه جز خدا و راسخان در علم آن را نمي‏دانند، با آنكه شرح حال پيشينيان را بسياري از مردم ادراك مي‏كنند و حوادث آينده را بسياري مي‏بينند و ظهور عيني قيامت را نيز هر كسي در ظرف آن خواهد فهميد.

انواع تأويل

تأويل در عين اشتراك مفهوم ذهني جامع چند نوع است:

  1. تأويل رؤياي صادق:گاهي حقايق در عالم رؤيا با قالبي خاص (صورت مثالي) براي كسي ظاهر مي‏شود كه آن حقايق تأويل اين رؤياست؛ مانند خواب حضرت يوسف(عليه‌السلام): ﴿اِذ قالَيوسُفُ لاَبيهِ ياَبَتِ اِنّي رَاَيتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوكَبًاوالشَّمسَ والقَمَرَ رَاَيتُهُم لي سجِدين

آن حضرت در خواب يازده ستاره را ديد كه همراه مهر و ماه بر او سجده كردند و آن‏گاه كه به سلطنت رسيد و يازده برادر همراه پدر و مادرش براي او خضوع كردند، چنين گفت كه اين تأويل همان رؤيا و حقيقت عيني همان صورتي است كه از پيش در خواب ديده بودم:﴿ياَبَتِ هذا تَأويلُ رُءيي مِن قَبلُ قَد جَعَلَها رَبّيحَقًّا

  1. تأويل كار مأموران به باطن:كار كساني كه مأمور به باطن هستند و بر اساس ولايت كار مي‏كنند، «تأويل» (يعني راز) دارد و علل و انگيزه‏ها و مقاصد نهايي آن كارها تأويل آن‏هاست؛ مانند عمل حضرت خضر(عليه‌السلام) يا حضرت حجّت(عج).
  2. تأويل كارهاي انسان:كار انسان نيز تأويل دارد؛ يعني اصلي دارد كه به آن بازمي‏گردد؛ مثلاً مي‏فرمايد كه هنگام خريد و فروش كم نگذاريد؛ اگر با رعايت كيل و وزن به عدل رفتار كنيد، اين كار تأويل شايسته‏اي دارد:﴿واَوفُوا الكَيلَ اِذاكِلتُم وَزِنوا بِالقِسطاسِ المُستَقيمِ ذلِكَ خَيرٌ واَحسَنُتَأويلااين آيه رعايت عدلِ در كيل و وزن را داراي تأويل مي‏داند؛ امّا تأويل به اين مورد اختصاص ندارد و همه كارهاي انسان تأويل دارد.
  3. تأويل قرآن حكيم كه در آينده مورد تأمّل قرار مي‏گيرد.

 

فرق تفسير و تأويل

خداوند قرآن را به «حكيم» بودن مي‏ستايد: ﴿يس*والقُرءانِ الحَكيمو از آن به «قول ثقيل» ياد مي‏كند: ﴿اِنّا سَنُلقي عَلَيكَ قَولاًثَقيلاو معناي يسير بودن آن: ﴿ولَقَديَسَّرنَا القُرءانَ لِلذِّكرساده و سبك بودن نيست؛ بنابراين كتاب حكيم و وزين (ثقيل) حتماً نيازمند تفسير مفسران قرآن‏پژوه است و هيچ آيه‏اي نيست كه تأمل‏پذير نباشد، مگر در حدّ ترجمه بيان شود كه از سنخ تفسير نيست.

تفسير با تأويل فرق دارد:در تفسير از مدلول لفظ و مقتضاي تعبير بحث مي‏شود؛ خواه مقتضاي تعبير به لحاظ قواعد ادبي باشد يا به جهت پاي‏بندي‏هاي عرفي و عقلي؛ ولي در تأويل سخن از تعيين مرجع معناي لفظ و مشخص كردن مراد و مقصود است، زيرا هرگاه مراد مخفي باشد و ظاهر لفظ هيچ بر آن دلالت نكند، به آگاهي از مقصود نياز است كه جز خدا و راسخان در علم، آن را نمي‏دانند

استاد، علامه طباطبايي مي‏گويد:

تأويل از «أَول» به معناي رجوع است و تأويل متشابه، مرجعي است كه به آن رجوع مي‏شود و تأويل قرآن، مأخذي است كه معارف قرآن از آن گرفته مي‏شود. تأويل از امور خارجي و عيني است؛ نه از مفاهيمي كه مدلول لفظاند و...؛ اما اينكه تأويل اطلاق شود و مراد از آن معناي مخالف با ظاهر باشد، هيچ دليلي نداريم كه در ﴿وابتِغاءَ تَأويلِهِ وما يَعلَمُتَأويلَهُ اِلاَّ اللهاين مقصود باشد، چون اين كاربرد پس از نزول قرآن پيدا شده است.

بر اين اساس، تأويل كه فراوان در قرآن به كار رفته است (لفظ تأويل 17 بار و مشتقات «أَوْل» 79 بار)، به معناي حقيقتي است كه در خواب يا بيداري در قالب صورتي درمي‏آيد و آن حقيقت، همان تأويل است و آن صورت، داراي تأويل است.

فيض كاشاني مي‏فرمايد:

الفاظ براي ارواح معاني و مفاهيم وضع شده‏اند؛ نه براي خصوص معاني منطبق بر مصاديق مادي، پس الفاظ به معاني مادي اختصاص ندارند؛ مثلاً اگر هر يك از كلمات «ميزان»، «مصباح»، «قلم» و مانند آن را بر معاني مجرّدشان هم‏حمل كنيم، در حقيقت لفظ را بر مصداق خود تطبيق كرده‏ايم.

اگر «قلم» را براي موجودي مجرد به كار ببريم كه واسطه فيض است و «امّ‏الكتاب» و كتاب «محو و اثبات» را مي‏نويسد، با اينكه قلم محسوس نيز از مصاديق آن است، تأويل به شمار نمي‏رود، زيرا «تأويل» را لفظ نمي‏تواند تحمّل كند؛ ولي لفظ «قلم» تحمّل هر دو مصداق را دارد كه تفاوتشان در تجرّد و ماديّت است.

«تفسير» به ظاهر يا باطن نيز هر اندازه امتداد يابد، از «تأويل» جداست.امام صادق(عليه‌السلام) در تفسير آيه ﴿فَليَنظُرِ الاِنسنُ اِلي طَعامِهفرمود: علمه الّذي يأخذه، عمّن يأخذ؛ يعني انسان بايد بنگرد كه دانشش را از چه كسي مي‏گيرد.اين بيان لطيف، بيان معنا و تفسير آيه است نه تأويل آن، چون علم و نان هر دو مصداق طعام‏اند؛ طعام بودن نانْ محسوس است و با دقت نظر طعام بودن علم را هم مي‏توان از آيه برداشت كرد؛ امّا هرگز از آيه ﴿وَجَدنا مَتعَنا عِندَهنمي‏توان فهميد كه «خوبي فرقه‏هاي ديگر از ماست»؛ حال آنكه ائمّه(عليهم‌السلام) چنين سخني را فرموده‏اند.

در تأويل گاهي لفظ نيست؛ مانند ﴿هذا تَأويلُرُءياي مِن قَبلو گاهي لفظ و مفهوم هست؛ ولي از لفظ نمي‏توان آن ممثّل را استفاده كرد؛ مانند گفتار حضرت يوسف(عليه‌السلام) در تأويل رؤياي زندانيان.تأويل در هر دو صورت، به كلّي با «تفسير» تفاوت دارد.

از ديدگاه علامه طباطبايي «تفسير» از سنخ لفظ و مفهوم و نيز اعم از تفسير به ظاهر يا باطن است؛ ولي «تأويل» از قلمرو لفظ و مفهوم و دلالت لفظي بيرون است.

حقايقي كه قرآن كريم از آن نشئت گرفته است و در قيامت بدان باز مي‏گردد، «تأويل» قرآن است كه تنهاعترت طاهره(عليهم‌السلام) بدان آگاه‏اند، زيرا تنها آنان به مقام ﴿اُمُّ الكِتب،﴿كِتبٍ مَكنون، ﴿لَوحٍ مَحفوظ، ﴿عِندَ اللهو ﴿لَدَي اللهبار يافته‏اند. اگر«تأويل» به معناي «تفسير» باشد، علم آن به عترت طاهره(عليهم‌السلام) اختصاص ندارد و هر كسي مي‏تواند با تحصيل مبادي و مباني بدان دست يابد، زيرا قرآن كريم براي هدايت مردم است و همگان را به تدبّر در آيات خويش فرا مي‏خواند.افزون بر اين، اگر دسترسي به قرآن كريم براي همگان شدني نبود، ائمّه(عليهم‌السلام) نمي‏فرمودند كه روايات ما را بر آن عرضه كنيد.

از آنچه در تفاوت «تفسير و تأويل» بيان شد، فرق بين «مفسّر و مؤوّل» نيز به خوبي روشن گرديد:«مُؤوِّل» حقيقي كسي است كه از معناي آيه به حقيقتي برسد كه لفظ گوياي آن نيست و اگر كسي چنين قدرتي نداشته باشد و به تأويل اقدام كند، «تأويل» به رأي كرده است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شما اینجا هستید: خانه مقاله ها تفسیر شریف تسنیم2 (نشریه هادی شماره 81 و 82)