تفسیر انسان به انسان (نشریه هادی شماره 76)
- توضیحات
- دسته: مقالات
- منتشر شده در 01 دی 1394
- نوشته شده توسط محمد مهدی افشاری
- بازدید: 1127
گفتار چهارم. تفسير حيات متشابه به حيات محكم
آن جانِ ملكوتي و روح «ونَفَختُ فيهِ مِن رُوحي» (سوره ص، آيه 72)، محكمِ اصيلي است كه بايد حيات خويش را به آن عرضه كنيم. علم و عمل انسان و پيوند آن دو با يكديگر، حيات او را شكل ميدهد. هماهنگي حيات اكتسابي با حيات الهي موهبتي، عامل آرامشي عميق و نشاطي حقيقي در وجود انسان است و نبود اين هماهنگي سبب ناآرامي و تشويش است.
اگر حيات اكتسابي انسان با حيات الهي او ناهماهنگ بود، متشابه است و چنانچه هماهنگ بود، محكم است و باز در صورت نخست، حياتْ حيواني است و در صورت دوم، انساني.
بايد توجه شود كه روح منفوخ الهي در طليعه حدوث، به همگان عطا ميشود؛ ليكن برخي آن را كامل كرده و در حفظ طهارت آن ميكوشند و بعضي آن را آلوده و در تدسيس او سعي بليغ ميكنند.
وصف حيات محكم و متشابه به متّقيانه و فاجرانه
حيات انسان كه عامل هماهنگ كننده علم و عمل اوست، يا حيات متّقيانه است يا فاجرانه، زيرا انسان يا مطيع پروردگار است يا نيست؛ اگر نبود، فرمانبر هواي خود است و فرض سومي در بين نيست: «فَماذا بَعدَ الحَقِّ اِلاَّالضَّللُ» (سوره يونس، آيه 32)؛ وسط حق و ضلالت، ميانه و بيطرفي نيست. اگر حق نبود، جز ضلال چيز ديگري نيست.
لسان اين آيه، حصر است، پس هر كه مطيع حق نبود، فرمانبردار ضلال است. در آيه شريفه «فَاَلهَمَها فُجورَها وتَقوها» (سوره شمس، آيه 8) نيز همين حصر و تحديد هست. گرچه حرف حصر در آن نيست، در مقام تحديد است؛ ميان فجور و تقوا چيز سومي نيست: «اَفَمَن اَسَّسَ بُنينَهُ عَلي تَقوي مِنَ اللّهِ ورِضونٍ خَيرٌ اَم مَن اَسَّسَ بُنينَهُ عَلي شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانهارَ بِهِ في نارِ جَهَنَّمَ واللّهُ لايَهدِي القَومَ الظّلِمين» (سوره توبه، آيه 109).
معمولاً ايجاز قرآن معجز گونه است: در آيه «فَاَلهَمَها فُجورَها وتَقوها» (سوره شمس، آيه 8)، تقوا را مقابل فجور قرارداد و در آيه «اَفَمَن اَسَّسَ بُنينَهُ... » (سوره توبه، آيه 109) با لسان حصر، تقوا را برابر آتش گذاشت و از ميان چهار عنصر تقوا و فجور و بهشت و دوزخ، تنها دو مورد را برشمرد؛ ولي دو مورد ناگفته براي ما فهميدني است: اگر تقوا بود، بهشت است و اگر فجور بود، دوزخ است. آيا كسي كه متّقيانه زندگي ميكند و در بوستان بهشت به سر ميبرد، بهتر است يا كسي كه فاجرانه زندگي ميكند و بنيان خويش را در لبه پرتگاه جهنم قرار داده است؟
گاهي آب رودخانه طغيان ميكند و بخشي از بدنه آن را ميبَرد؛ به گونهاي كه اگر كسي روي لبه آن پا نهد، فروميريزد. اگر اين لبه سست كنار گودالي از آتش باشد، ميشود «شَفا جُرُفٍ هارٍ» (سوره توبه، آيه 109). «شفا» يعني «لبه» (التحقيق، ج 6، ص 102، «ش ف ي») و «جرف» يعني «ريزش كننده» (التحقيق، ج 2، ص 76، «ج ر ف»). «هارٍ» اسم فاعل است به معناي «ساقط و هابط» (مفردات، ص 847، «ه ا ر»). زندگي فاجرانه بدين ميماند كه انسان بنيان خود را بر لبه ريزشكننده پرتگاه جهنّم قرار دهد؛ ولي زندگي متّقيانه بنيان مرصوصي در «روضة من رياض الجنة» است. اگر حيات اكتسابي انسان متّقيانه و متألّهانه باشد، علم و عمل و ارتباط آن دو را هماهنگ ميكند و هر اندازه آن حيات متألّهانهتر باشد، انديشه برتر و انگيزه والاتر را در سطحي بالاتر رهبري ميكند.
نتيجه آنكه اگر حيات انسان با روح ملكوتي او هماهنگ بود، انديشهها و انگيزهها را در آن اوج انساني تنظيم ميكند و قهراً حسّ و خيال و وهم تحت تسخير و تدبير عقلِ نظري كار ميكنند: صغريات را بجا ميآورند و مغالطه و دخالت بيجا نميكنند و حس و خيال نيز در ضبط صور و معاني، امين هستند. در بخش عمل نيز قواي عامله طبيعي انسان به تدبير عقل عملي كار ميكنند.
مراتب حيات متقيانه
همين حيات متّقيانه كه به جهت هماهنگي با روح الهي انسان، محكم است، خود درجات و مراتبي دارد: گاهي در اين حد است كه انسان به فكر بهشت و درجات آن است كه ثمره آن «ولَلاءخِرَةُ خَيرٌ لَكَ مِنَ الاولي » (سوره ضحي، آيه 4) است و زماني در اين حد نميايستد و بالاتر ميرود كه ثمره آن «وما عِندَ اللّهِ خَيرٌ لِلاَبرار» (سوره آل عمران، آيه 198) است و در مراحل نهايي، ثمره آن «واللّهُ خَيرٌ» (سوره طه، آيه 73) است.
در «واللّهُ خَيرٌ»، مضافي محذوف نيست تا مراد «جنة الله» باشد. مراتب پايين حيات متّقيانه، همان است كه از آن به حيات زاهدانه، عابدانه و... تعبير ميشود و مراتب نهايي آن همان است كه از آن به حيات محبّانه، عاشقانه، عارفانه و... ياد ميشود.
نتيجه آنكه انسان بايد خود را با خويشتن خويش تفسير و در اين كار مهم از رهنمود انسان آفرين استمداد كند، زيرا بهترين راه معرفت انسان، استعانت از كلمات نوراني خالق انسان است كه وي او را چگونه به خود وي ميشناساند. انسان با مراجعه به قرآن حكيم ميگويد «آفريدگار من» فرموده است: «هَل اَتي عَلَي الاِنسنِ حينٌ مِنَ الدَّهرِ لَم يَكُن شَيءاً مَذكورا» (سوره انسان، آيه 1). بر اين اساس، من اكنون نيز شيئي مذكور نيستم و آن كه اين فضاي خالي درون مرا روشن كرده است، «نور السموات و الأرض» است، پس من در قبال او بايد عابدانه، زاهدانه يا عارفانه عمل كنم.
عابد، زاهد يا عارف، يكي از سه كار شايسته را انجام ميدهد و آن كه كافر يا فاسق است، يكي از دو كار ناشايست (فسق يا كفر) را؛ مثلاً زاهد از لذايذ دنيا ميگذرد و به آنها بيرغبت است، تا از لذايذ بهشت بهرهمند شود و گاهي نيز شايد محبّت غير خدا را از دل بيرون برد و محبّت خدا و اولياي او را در آن جاي دهد:
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا درين پرده جز انديشه او نگذارم
(ديوان حافظ، ص 438، غزل 324).
اين نهايت كارِ زاهدانه است، هرچند بسياري از آنان به اين مرحله نيز بارنمييابند و در مرتبه بيرغبتي به دنيا با رغبت به آخرت بسنده ميكنند.
مرحله بالاتر، رفتار عارفانه است؛ يعني انسان به جاي تعويض محبّتها، خود به كناري رود تا محبوب بيايد و او دل را عوض كند؛ نه محبّت را. او ميآيد و همه صحنه را پر ميكند؛ هم دلدار است و هم محبّت.
تمام وجود سالار شهيدان را اين معني پر كرده بود: در سراسر وجود او جز محبّت ذات اقدس الهي و شئون فعلي او چيز ديگري نبود. او در شب عاشورا با خداي خود راز و نياز و زمزمه داشت؛ به گونهاي كه «لهم دوي كدويِّ النحل» (الكافي، ج 4، ص 469)؛ اما آنگاه كه كار خود را به سرانجام رسانيد و در قتلگاه افتاد، از آن پس، ديگر خداست كه با او سخن ميگويد.
وجود مبارك اميرمؤمنان(عليهالسلام) كه امير بيان و كلام است، در بخشي از «مناجات شعبانيه» به همگان آموخت كه پس از پويا بودن و مرتجع نبودن و به سوي خداي سبحان رفتن و به دالان ورودي لقاء الله رسيدن، بايد ساكت بود كه پس از آن، خدا سخن ميگويد و سالك بايد مستمع خوبِ آن حضرت باشد (ر.ك: اقبال الأعمال، ص 197؛ مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه).
يعني در طليعه راه كه دعا و نداست، بايد «يا الله» گفت تا به لقاء الله رسيد و سپس «ياربّ» و پس از آن «ربِّ ربِّ ربِّ» (ر.ك: الكافي، ج 2، ص 520) گفته شود. البته در اينجا اديب ميگويد كه حرف «يا» محذوف است؛ ولي عارف ميگويد كه حرف «يا» براي نداي دور است؛ امّا فرد نزديك «يا» نميگويد و به مقصد رسيدگان صدا نميزنند، بلكه ساكت ميشوند تا مقصود آنان سخن بگويد.
در «مناجات شعبانيه» نخست آمده است كه خدايا نداي مرا بشنو؛ دعاي مرا گوش كن؛ سپس گفته ميشود: «و اجعلني ممّن ناديته فأجابك و لاحظته فصعق لجلالك! » (اقبال الأعمال، ص 199؛ مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه)؛ خدايا مرا به آنجا برسان كه ديگر من حرف نزنم، تو بگويي و من گوش فرادهم. تو با من مناجات كني؛ نه فقط من با تو!
وجود مبارك امام حسين(عليهالسلام) وظيفهاش را انجام داد: نامه نوشت، راهنمايي كرد، سخنراني، ايثار و نثار كرد؛ عدهاي را به قربانگاه بُرد و آنگاه كه در قتلگاه افتاد، ديگر او سخن نگفت، بلكه خدا با وي چنين گفت: «ياَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّة اِرجِعي اِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرضيَّة فَادخُلي في عِبدي وادخُلي جَنَّتي» (سوره فجر، آيات 27 ـ 30). امام حسين(عليهالسلام) از مصاديق كامل اين آيات است، پس هر كه در اين حدّ حسين بن علي(عليهالسلام) باشد و همه چيزش را در راه خدا ايثار و نثار كند و در قتلگاه افتاده باشد، هنوز در ميانه راه است، چون به نفس مطمئن او خطاب ميرسد: «اِرجِعي» [بازگرد]؛ اگر كسي به مقصد رسيده باشد، جاي رجوع نيست. براي كسي كه هنوز به لقاء كامل نرسيده است، تصوّر رجوع هست؛ ليكن او را از آن به بعد ميبرند و اين ميشود برگشت عارفانه و عاشقانه؛ نه آنكه خود برود. ميان رفتن سالك و بردن مجذوب، فرق وافر است.
در قبال اين زاهد و عارف، فاسق و كافر قرار دارند. فاسق، دل را حفظ كرده و اصل هويّت را از دست نداده؛ ولي محبّت و محبوب را عوض كرده است و به جاي محبّت دين، اولياي خدا و حقايق قرآن و عترت، محبّت محبوبهاي باطل را به دل راه داده است: «زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَوتِ مِنَ النِّساءِ والبَنينَ والقَنطيرِ المُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ والفِضَّةِ والخَيلِ المُسَوَّمَةِ والاَنعمِ والحَرثِ» (سوره آل عمران، آيه 14). اينها محبّتهاي باطلي است كه دل فاسقان را پر ميكند و اگر خداي ناكرده، كسي در اين مدار حركت كند و حلال و حرام براي او يكسان باشد، فاسق ميشود.
كافر (يا منافق) دل را به شيطان ميدهد؛ نه اينكه محبّتها را عوض كند. هويت خويش را به «ثمن بخس» به شيطان ميفروشد و او دلش را تصاحب ميكند و مصداق اين سخن اميرمؤمنان(عليهالسلام) ميگرداند: «فنظر بأعينهم و نطق بألسنتهم» (نهج البلاغه، خطبه 7) و آنگاه شيطان ميتواند درباره او بگويد: «كنت سمعه الّذي يسمع به و لسانه الّذي يتكلّم به ويده الّذي يبطش بها» و مانند آن.
كافر، دل را به شيطان ميدهد و قهراً مظروف آن هم در اختيار شيطان است و فاسق، دل خود را نگهميدارد؛ ولي آن را با زخارف دنيا و محبّتهاي باطل پر ميكند و چيزي در دلهاي هر دو گروه نيست: «واَفءدَتُهُم هَواء» (سوره ابراهيم، آيه 43). اين قلبي را كه خدا به آنان داده است تا محبّت حق را در آن بريزند، با محبّت باطل پر كردند و حقّي در آن نريختند، پس مطلب صحيح و حق را ادراك نميكنند: «لايَفقَهون» (سوره انفال، آيه 65) و چون امور عاطل، اشياي باطل، توهّمات آفل و تمنّيات فائل در حكم عدم و سراب است، دلي كه مملوّ از اينها باشد، فؤاد تهي و خالي است، بنابراين آيه «واَفءدَتُهُم هَواء» با «واُشرِبوا في قُلوبِهِمُ العِجلَ» (سوره بقره، آيه 93) اختلافي ندارد.
فصل سوم
ثمرات تفسیر انسان به انسان
گفتار اول. رهایی از مغالطات شناخت انسان
در سیر معرفت نفس، مغالطات ویژهی منطقی(یا بینشی)، تربیتی(یا عاطفی یا انگیزشی)، رفتاری و هویتی با ایفای نقش خصمانهی شیطان شکل میگیرد. «تفسیر انسان به انسان» از هر نوع مغالطهی اساسی انسان را میرهاند؛ یعنی بدین وسیله میفهمد که در بخش علم، میل، عمل و نیز دربارهی هویت خویش چه باید بکند.
1. مغالطه منطقی
مغالطه بینشی یا منطقی در حوزه اندیشه ی انسان روی می دهد: شیطان برای فریب عالم و متفکر، وهم و خیال او را به جای عقلش و موهوم و متخیل وی را در رتبه ی معقول او می نشاند(وهم و خیال دو ابزار نیرومند شیطان هستند) و حرف مدعیان دروغین نبوت را به جای سخن انبیا ثبت میکند، در نتیجه چنین شخصی با گرفتار آمدن در مغالطه، خویشتن را مستقل می پندارد و به رأی خود عمل می کند؛ یا به دام مغالطه های گوناگون فکری دیگران می افتد.
همه امور حسی، خیالی و وهمی که جملگی متشابهات علمی است، باید به فتاوای عقل عرضه شود که محکمات علمی است. قوای حسی را نمی توان منشأ اشتباهات و مغالطات بعد بینش دانست، بلکه دخالت قوای خیالی یا نشستن وهم به جای عقل، سبب اشتباه و مغالطه می شود؛ مثلا کوچک دیدن ستاره ها از دور و حکم به کوچک بودن آنها بر اثر خطای حس(باصره) نیست، بلکه ناشی از وهم و خیال است. ادلّه این مطلب:
دلیل یکم: قلمرو حواس، تصور است نه تصدیق؛ بنابراین راست و دروغ هم ندارد.
دلیل دوم: حس باصره به ذهن پیام می دهد که ستاره را از زمین و با فاصله طولانی به این اندازه می بینم و اگر جز این می دید اشتباه بود؛ اما حکم به کوچک بودن ستاره فتوایی نادرست است و منشأ آن، وهم انسان است که بدون لحاظ قوانین فیزیک چنین حکم میکند. «واهمه» واردات حس را می گیرد ولی نمی گذارد به کرسی عقل برسد تا عقل طبق آن فتوا بدهد؛ و چون واهمه صلاحیت افتاء ندارد، فتوایی اشتباه می دهد.
خلاصه، اگر وهم و خیال در امور عقلی دخالت کنند، متشابهات خود را به جای محکمات عرضه میکنند و انسان را در وادی اندیشه به مغالطه دچار می کنند.
مغالطات رسمی و رایج منطقی، 13 قسم دارد؛ اما فروع فراوانی زیر عنوان هر کدام از آن اقسام قرار دارد. علم منطق، میزان ارزیابی اندیشه های انسان است و آنها را از گزند مغالطه ایمن می دارد. منطق برای آن است که محسوسات، کار موهومات را نکند و موهومات جایگزین معقولات نشود و متشابهات امام محکمات نگردد، بلکه با ارجاع به محکمات محکم شود و اگر ارجاع پذیر نیست مسکوت بماند، زیرا سکوت بهتر از حکم جاهلانه است.
2. مغالطه عاطفی
مغالطهی در حوزه عواطف انسانی و در دایره جذب و دفع انسان رخ می دهد و شیطان سهم تعیین کننده ای در آن دارد و به جای رهبری عواطف به دست قوای فطری و عقل عملی، قوای طبیعی مسیر جذب و دفع انسان را معین می کند، در نتیجه تمایلات و تنفّرات دروغین و نااصیل، وی را در دام مغالطه های گوناگون انگیزشی گرفتار می آورد.
مغالطه عاطفی، باطل و دروغ جلوه دادن حبّ و بغض های حق و صادق انسانی و پنهان کردن آنها زیر غبار متشابهات یا حق و راست جلوه دادن جذب و دفع های باطل و کاذب و سپردن سکّان عواطف به دست آنهاست.
برای جلوگیری از چنین مغالطه هایی باید همه امور جذب و دفع به گرایش عقل عملی عرضه شود و به شکلی هماهنگ با تمایلات و تنفرات قلب سلیم، کنترل و هدایت شود؛ وگرنه با خروج از محدوده فعالیت خویش، حبّ و بغض فطری الهی را دفن می کند.
تمایلات و تنفرات طبیعی و فطری انسان به خلقت او برمی گردد و عوامل مختلفی از درون و برون می تواند آنها را فعال یا ساکن کند؛ اما مهم نحوه عملکرد انسان است که آیا با پذیرش حب و بغض فطری، مسیر فطرت را می پیماید و سایر تمایلات و تنفرات را در زیرمجموعه آن تعدیل می کند؛ یا با پذیرش امیال حیوانی و غریزی تعدیل نشده، فطرت خویش را مقهور طبیعت طاغی خود قرار می دهد.
مغالطه در دایره جذب و دفع، مربوط به ساختار تمایلات و تنفّرات است؛ ولی در حیطه عمل و در غالب مغالطه رفتاری بروز می یابد.