تفسیر انسان به انسان (نشریه هادی شماره 75)
- توضیحات
- دسته: مقالات
- منتشر شده در 23 آبان 1394
- نوشته شده توسط محسن رزم جو
- بازدید: 1168
جنود عقل (عملی) در روایات
جنود عقل و جهل در روایات بسیاری معرفی شده که غالبا درباره ی شناساندن عقل عملی بوده است؛ مثلا روایت «سماعة بن مهران» از وجود نورانی امام صادق (علیه السلام) ، 75 مورد از جنود عقل و جهل را برشمرده است. برخی از آنها عبارتند از: «خیر» وزیر عقل و «شر» وزیر جهل؛ ایمان و کفر؛ تصدیق و جُحود؛ رجاء و قنوط؛ عدل و جور؛ شکر و کفران؛ طمع (طمع ممدوح) و یاس؛ توکل و حرص؛ رأفت و قَسوت؛ رحمت و غضب؛ علم و جهل؛ فهم و حُمق و ...
صدرالمتالهین در شرح مبسوط این حدیث میگوید که همانگونه که خصوصیتهای عذاب جز توسط حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بازگو نشد، ویژگیهای عقل و جهل نیز توسط امام معصوم (علیه السلام) تبیین شد.
ارجاع متشابهات به محکمات در بعد عمل
عقل عملی باید عهده دار تصمیمات، نیتها و اراده های انسان باشد و قوای عامله ی طبیعت باید با تبعیت از عقل عملی، تحت فرمان او بخش اجرا را متعهد شود و به خوبی آن را سامان دهد.
عقل عملی در عرصه ی انفعالات انسان، قبول و نُکول او را به گونه ای رهبری میکند که بینشهای محکم، مقبول او شود و تمایلات محکم فطری، مبنای تصمیمات انسان قرار گیرد و بر اساس حکمت عملی، در برابر طغیان شهوت و طوفان غضب و گردباد مقام طلبی، از روح انسان حفاظت کند. نمونه ای از رهبری عقل عملی درباره ی غضب را می توان در یاران و پیروان راستین رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دید: «محمدٌ رسول اللهِ و الذینَ معهُ اَشِدّاءُ علَی الکفارِ رُحماءُ بینَهم» (سوره فتح، آیه 29).
اگر شهوت و غضب و جاه طلبی به امامت عقل عملی عمل کند، انسان در خوراکیها بجا اشتها دارد و در غضب بجا جهاد میکند و در مقام و جاه بجا رغبت میکند؛ ولی اگر این متشابهات به امامت محکمات تنظیم نشود، شخص طبق فرمان شهوت و غضب کار میکند؛ خواه حق باشد یا باطل. برای تفهیم بهتر این مطلب، فرض کنید شکارچی ای بر اسبی سوار شود و سگ شکاری هم به دنبال داشته باشد. اگر زمام برنامه به اسب سپرده شود، هرجا علف سبز ببیند به آن سو می رود و به فکر خطر سقوط سرنشین خود نیست، زیرا اسب شهوت خوردن دارد و عقل ندارد. اگر تنظیم برنامه به دست سگ شکاری باشد، هر صیدی را ببیند به آن سمت هجوم میبرد زیرا سگ غضب دارد و عقل ندارد؛ ولی اگر برنامه ی این کاروان به دست انسان سوارکار که عاقل است سپرده شود، سلامت خود و اسب و سگ شکاری را تامین میکند. انسان عقلی دارد که به منزله ی شخص شکارچی است و شهوتی دارد که به منزله ی اسب شکارچی است و غضبی دارد که به منزله ی سگ شکارچی اوست.
اگر انسان برنامه ی کار را به دست شهوت دهد، هم قدرت غضب و دفاع از حق را نابود می کند و هم قدرت عاقله و فراگیری علوم سودمند را. چنانچه برنامه ی کار را به دست قدرت غضب بسپارد، می کوشد خوی درندگی خود را ارضا کند، در نتیجه هم از لذتهای حلال و هم از فراگیری دانش محروم میشود. ولی اگر زمام برنامه را به عقل بدهد، سلامت هر سه قوه تامین می شود.
رهبری عقل عملی سبب خواهد شد تا از میان بینشها بهترین و محکمترین بینش انتخاب و پذیرفته شود و از میان تمایلات، فطری ترین و طبیعی ترین آن تحت تدبیر حکمت عملی رود و بدین ترتیب در وادی عزم و تاثیر بر جوارح و نیز در عرصه ی فعل، عزمی راستین و محکم شکل می گیرد.
بسیاری از مردم در حدّ تصمیم های متشابه بر اساس ظن و تمایلات طبیعی به سر می برند؛ اما اگر انسان درست تفسیر شود، هرگز در این بعد، زمامداری را به میل و هوس نمیسپرد. قرآن کریم از تبهکارانی که محکوم به سقوط اند چنین یاد میکند: «اِن یَتَّبعونَ الّا الظَّنَّ و ما تَهوَی الانفسُ» (سوره نجم، آیه 23). یعنی اندیشه شان در حد ظن و گمان است و انگیزه شان در اندازه ی هوا و هوس و میل است. عمل بر اساس اراده های متشابه و حیوانی، نتیجه ی شوم همین پندارگرایی و هوس مداری است که دامنگیر بسیاری از افراد عادی است و تفسیر انسان به انسان و اهتمام بدان، راه حل آن را می نمایاند.
ویژگیهای عمل محکم
انسان باید در بخشهای علمی و عملی به دنبال اتقان و اِحکام باشد؛ به همین جهت باید برخی از ویژگیهای عمل محکم یادآوری شود:
1.سدید: قرآن کریم انسان را به قول سدید سفارش کرده است؛ نه قول شدید: «و قولوا قَولاً سَدیدا» (سوره احزاب، آیه 70). قول سدید یعنی سخن محکم و متقن و سدگونه. فریاد و عربده، قول شدید و بی اثر است. این در حیطه ی تعلیم و تعلم و مسائل علمی است.
2.بنیان مرصوص: قرآن در مسائل عملی انسان را به بنیان مرصوص سفارش میکند: «اِنَّ اللهَ یُحبُّ الَّذینَ یُقاتلونَ فی سبیلِهِ صَفَّا کَاَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوص» (سوره صف، آیه 4). عمل اگر پشتوانه ی برهان علمی و پشتیبان اخلاص قلبی داشته باشد، مانند کاخی است که همه ی وسایل ساختمانی آن از سرب است. نه خود فرو می ریزد و نه با ابزار عادی می توان آن را فرو ریخت و اگر نه آن بود و نه این، مانند «کَثیباً مَهیلا» (سوره مزمل، آیه 14)؛ [تپه ای از ریگ روان] است.
3.عروة الوثقی: قرآن در مسائل علمی و عملی، انسان را به تمسّک و توسّل به حبل متین، استوار و ناگسستنی دعوت می کند: «فَمَن یَکفُر بالطّاغوتِ و یُؤمِن باللهِ فقدِ استَمسَکَ بالعُروَةِ الوُثقی لَا انفِصامَ لها» (سوره بقره، آیه 256).
اِحاله به «قول سدید»، «بنیان مرصوص» و «عروة الوثقی» همه برای این است که انسان در وادی علم و عمل به گونه ای باشد که یأجوج فتنه و مأجوج مغالطه به آن راه نیابد و در محدوده ی جهاد اصغر، اوسط و اکبر موفق باشد. اگر در یکی از این محورها حرف سست عوامانه و تصمیم سست ریاکارانه راه یابد، این بنای ظاهراً مرصوص، در شُرُف انهدام قرار میگیرد.
4.واصب و خالص: «واصب» دربارهی کمّ (مقدار) است و «خالص» راجع به کیف (چگونگی)؛ یعنی به لحاظ کمیت تمام اجزای عمل باید حق باشد و به لحاظ کیفیت کاملا خالص باشد تا خدا بپذیرد. واصب بودن عمل در آیه ی «و لَهُ ما فی السماواتِ و الارضِ و لهُ الدّینُ واصِباً» (سوره نحل، آیه 52)؛ و خالص بودن آن در «اَلا لِلّهِ الدّینُ الخالِصُ» (سوره زمر، آیه 3)، و «فَاعبُدِ اللهَ مُخلِصًا لَهُ الدّین» (سوره زمر، آیه2) آمده است.
5.عاری از تساهل و تسامح و ایهان و ادهان: اگر در اندیشه ای یا عملی، تسامح و تساهل راه یابد، مانند ویروسی آن را به هم میزند. در جریان تغییر قبله یهودیان فکر می کردند که این کار پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از روی تساهل و تسامح است، در حالیکه قرآن تساهل و تسامح دینی، فکری و اعتقادی را از حرم امن نبوت، رسالت، امامت، خلافت و انسانیت دور کرده است: «ودّوا لَو تُدهِنُ فَیُدهِنون» (سوره قلم، آیه 9)؛ آنها علاقه مندند که با «دُهن» و روغن مالی کردن و با «وهن» و سستی، مسائل دینی و فرهنگی و اعتقادی را اجرا کنی تا آنها نیز سستی بورزند، در حالیکه چنین نیست.
اگر ادهان و ایهان و تساهل و تسامح رخت بربندد، عروه ی وثقی و قول سدید پدید می آید و چنین بنیان مرصوصی، قهرا سنگی غصبی ندارد که ویران شود. این توانایی های صادق در جهاد اکبر، اوسط و اصغر ظهور می کند و در مسائل سیاسی و فرهنگی تجلی دارد و در عمران و آبادی زمین نیز خود را نشان می دهد و این ثمر ارجاع متشابه به محکم در تفسیر انسان به انسان است.
گفتار سوم. اقتداي محكمات انسان به محكم اوّل (حيات)
محكمات انسان در ابعاد هستي او (علم و عمل) بايد به امامت محكم اوّل (حياتِ متألّهانه او) پويا و پايا شود. حيات انسان، همان محكم اصيلي است كه بين عقل نظري و عقل عملي او هماهنگي ايجاد ميكند.
روشن است كه ثمر ارجاع محكمات به اكسير حياتِ متألّهانه، پي بردن به فقر و ذلّت خويش و ادراك غناي مطلق الهي است؛ امّا اگر انسان واقعيت حيات خود را به فراموشي بسپرد و آن را زير غبارهاي متراكم جهلِ علمي و جهالت عملي مدفون كند و داعيه استقلال در سر بپروراند، به جاي برقراري عدالت بين محكمات، تعادلي كاذب بين متشابهاتِ خود برقرار ميكند.
آرامش و تعادل حقيقي، متفرّع بر هماهنگي متشابهات و محكمات است كه فقط با تبعيت متشابهات از محكمات و ارجاع محكمات به محكم اوّل صورت ميپذيرد و تنها با هماهنگي متشابهات مشكل برطرف نميشود، چون ناهماهنگي بين آنها و محكمات، باقي است.
اگر حيات متألّهانه، امامت انديشه صالح و انگيزه صحيح را به عهده گيرد و انسانيت تحقّق يابد، افكار و اعمال انسان منتظم ميشود و عمر او مصداق (اَربَعينَ سَنَةً يَتيهونَ فِي الاَرضِ)[ سوره مائده، آيه 26] نخواهد شد.
حي متألّه، كسي است كه ساختاري از لحاظ اعتقاد، اخلاق و اعمال درهويت خود ترسيم كند تا بتواند بگويد: (قُل اِنَّ صَلاتي ونُسُكي ومَحياي ومَماتي لِلّهِ رَبِّ العلَمين).[ سوره انعام، آيه 162] چنين متألّه زندهاي، ستون دين خود را كه نماز است به پا ميدارد، لذا همه عناصر محوري دين او به پاست و سرّ خداييبودن نماز، عبادت حج، عمره... و سرانجام، مرگ و زندگي او اين است كه چهره هستي خود را متوجه خداي سبحان كرده است، از اينرو همه كارهاي وي به رهبري جان ملكوتي اوست و جهانبينياش با اهداف، اغراض و غرايز وي هماهنگ ميشود و اين علم او به عملش اشراف خواهد داشت، كه از علمش دستور خواهد گرفت. اگر چنين شد، حيات انسان هماهنگ با حيات الهي او خواهد بود و محكم بودن آن فهميده خواهد شد و در غير اين صورت، تشابه آن دانسته ميشود.
گفتار چهارم. تفسير حيات متشابه به حيات محكم
آن جانِ ملكوتي و روح (ونَفَختُ فيهِ مِن رُوحي)[ سوره ص، آيه 72]، محكمِ اصيلي است كه بايد حيات خويش را به آن عرضه كنيم. علم و عمل انسان و پيوند آن دو با يكديگر، حيات او را شكل ميدهد. هماهنگي حيات اكتسابي با حيات الهي موهبتي، عامل آرامشي عميق و نشاطي حقيقي در وجود انسان است و نبود اين هماهنگي سبب ناآرامي و تشويش است.
اگر حيات اكتسابي انسان با حيات الهي او ناهماهنگ بود، متشابه است و چنانچه هماهنگ بود، محكم است و باز در صورت نخست، حياتْ حيواني است و در صورت دوم، انساني.
بايد توجه شود كه روح منفوخ الهي در طليعه حدوث، به همگان عطا ميشود؛ ليكن برخي آن را كامل كرده و در حفظ طهارت آن ميكوشند و بعضي آن را آلوده و در تدسيس او سعي بليغ ميكنند.
وصف حيات محكم و متشابه به متّقيانه و فاجرانه
حيات انسان كه عامل هماهنگ كننده علم و عمل اوست، يا حيات متّقيانه است يا فاجرانه، زيرا انسان يا مطيع پروردگار است يا نيست؛ اگر نبود، فرمانبر هواي خود است و فرض سومي در بين نيست: (فَماذا بَعدَ الحَقِّ اِلاَّالضَّللُ)[ سوره يونس، آيه 32.]؛ وسط حق و ضلالت، ميانه و بيطرفي نيست. اگر حق نبود، جز ضلال چيز ديگري نيست.
لسان اين آيه، حصر است، پس هر كه مطيع حق نبود، فرمانبردار ضلال است. در آيه شريفه (فَاَلهَمَها فُجورَها وتَقوها)[ سوره شمس، آيه 8.] نيز همين حصر و تحديد هست. گرچه حرف حصر در آن نيست، در مقام تحديد است؛ ميان فجور و تقوا چيز سومي نيست: (اَفَمَن اَسَّسَ بُنينَهُ عَلي تَقوي مِنَ اللّهِ ورِضونٍ خَيرٌ اَم مَن اَسَّسَ بُنينَهُ عَلي شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانهارَ بِهِ في نارِ جَهَنَّمَ واللّهُ لايَهدِي القَومَ الظّلِمين).[ سوره توبه، آيه 109.]
معمولاً ايجاز قرآن معجز گونه است: در آيه (فَاَلهَمَها فُجورَها وتَقوها)[ سوره شمس، آيه 8.] تقوا را مقابل فجور قرارداد و در آيه (اَفَمَن اَسَّسَ بُنينَهُ... )[ سوره توبه، آيه 109.] با لسان حصر، تقوا را برابر آتش گذاشت و از ميان چهار عنصر تقوا و فجور و بهشت و دوزخ، تنها دو مورد را برشمرد؛ ولي دو مورد ناگفته براي ما فهميدني است: اگر تقوا بود، بهشت است و اگر فجور بود، دوزخ است. آيا كسي كه متّقيانه زندگي ميكند و در بوستان بهشت به سر ميبرد، بهتر است يا كسي كه فاجرانه زندگي ميكند و بنيان خويش را در لبه پرتگاه جهنم قرار داده است؟
گاهي آب رودخانه طغيان ميكند و بخشي از بدنه آن را ميبَرد؛ به گونهاي كه اگر كسي روي لبه آن پا نهد، فروميريزد. اگر اين لبه سست كنار گودالي از آتش باشد، ميشود (شَفا جُرُفٍ هارٍ).[ سوره توبه، آيه 109.] «شفا» يعني «لبه»[ التحقيق، ج 6، ص 102، «ش ف ي». ] و «جرف» يعني «ريزش كننده».[ التحقيق، ج 2، ص 76، «ج ر ف».] «هارٍ» اسم فاعل است به معناي «ساقط و هابط».[ مفردات، ص 847، «ه ا ر».] زندگي فاجرانه بدين ميماند كه انسان بنيان خود را بر لبه ريزشكننده پرتگاه جهنّم قرار دهد؛ ولي زندگي متّقيانه بنيان مرصوصي در «روضة من رياض الجنة» است. اگر حيات اكتسابي انسان متّقيانه و متألّهانه باشد، علم و عمل و ارتباط آن دو را هماهنگ ميكند و هر اندازه آن حيات متألّهانهتر باشد، انديشه برتر و انگيزه والاتر را در سطحي بالاتر رهبري ميكند.
نتيجه آنكه اگر حيات انسان با روح ملكوتي او هماهنگ بود، انديشهها و انگيزهها را در آن اوج انساني تنظيم ميكند و قهراً حسّ و خيال و وهم تحت تسخير و تدبير عقلِ نظري كار ميكنند: صغريات را بجا ميآورند و مغالطه و دخالت بيجا نميكنند و حس و خيال نيز در ضبط صور و معاني، امين هستند. در بخش عمل نيز قواي عامله طبيعي انسان به تدبير عقل عملي كار ميكنند.
مراتب حيات متقيانه
همين حيات متّقيانه كه به جهت هماهنگي با روح الهي انسان، محكم است، خود درجات و مراتبي دارد: گاهي در اين حد است كه انسان به فكر بهشت و درجات آن است كه ثمره آن (ولَلاءخِرَةُ خَيرٌ لَكَ مِنَ الاولي)[ سوره ضحي، آيه 4.] است و زماني در اين حد نميايستد و بالاتر ميرود كه ثمره آن (وما عِندَ اللّهِ خَيرٌ لِلاَبرار)[ سوره آل عمران، آيه 198.] است و در مراحل نهايي، ثمره آن (واللّهُ خَيرٌ)[ سوره طه، آيه 73.] است.
در (واللّهُ خَيرٌ)، مضافي محذوف نيست تا مراد «جنة الله» باشد. مراتب پايين حيات متّقيانه، همان است كه از آن به حيات زاهدانه، عابدانه و... تعبير ميشود و مراتب نهايي آن همان است كه از آن به حيات محبّانه، عاشقانه، عارفانه و... ياد ميشود.
نتيجه آنكه انسان بايد خود را با خويشتن خويش تفسير و در اين كار مهم از رهنمود انسان آفرين استمداد كند، زيرا بهترين راه معرفت انسان، استعانت از كلمات نوراني خالق انسان است كه وي او را چگونه به خود وي ميشناساند. انسان با مراجعه به قرآن حكيم ميگويد «آفريدگار من» فرموده است: (هَل اَتي عَلَي الاِنسنِ حينٌ مِنَ الدَّهرِ لَم يَكُن شَيءاً مَذكورا).[ سوره انسان، آيه 1.] بر اين اساس، من اكنون نيز شيئي مذكور نيستم و آن كه اين فضاي خالي درون مرا روشن كرده است، «نور السموات و الأرض» است، پس من در قبال او بايد عابدانه، زاهدانه يا عارفانه عمل كنم.
عابد، زاهد يا عارف، يكي از سه كار شايسته را انجام ميدهد و آن كه كافر يا فاسق است، يكي از دو كار ناشايست (فسق يا كفر) را؛ مثلاً زاهد از لذايذ دنيا ميگذرد و به آنها بيرغبت است، تا از لذايذ بهشت بهرهمند شود و گاهي نيز شايد محبّت غير خدا را از دل بيرون برد و محبّت خدا و اولياي او را در آن جاي دهد:
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا درين پرده جز انديشه او نگذارم[ديوان حافظ، ص 438، غزل 324.]
اين نهايت كارِ زاهدانه است، هرچند بسياري از آنان به اين مرحله نيز بارنمييابند و در مرتبه بيرغبتي به دنيا با رغبت به آخرت بسنده ميكنند.
مرحله بالاتر، رفتار عارفانه است؛ يعني انسان به جاي تعويض محبّتها، خود به كناري رود تا محبوب بيايد و او دل را عوض كند؛ نه محبّت را. او ميآيد و همه صحنه را پر ميكند؛ هم دلدار است و هم محبّت.
تمام وجود سالار شهيدان را اين معني پر كرده بود: در سراسر وجود او جز محبّت ذات اقدس الهي و شئون فعلي او چيز ديگري نبود. او در شب عاشورا با خداي خود راز و نياز و زمزمه داشت؛ به گونهاي كه «لهم دوي كدويِّ النحل»[ الكافي، ج 4، ص 469.]؛ اما آنگاه كه كار خود را به سرانجام رسانيد و در قتلگاه افتاد، از آن پس، ديگر خداست كه با او سخن ميگويد.
وجود مبارك اميرمؤمنان(عليهالسلام) كه امير بيان و كلام است، در بخشي از «مناجات شعبانيه» به همگان آموخت كه پس از پويا بودن و مرتجع نبودن و به سوي خداي سبحان رفتن و به دالان ورودي لقاء الله رسيدن، بايد ساكت بود كه پس از آن، خدا سخن ميگويد و سالك بايد مستمع خوبِ آن حضرت باشد.[ ر.ك: اقبال الأعمال، ص 197؛ مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.]
يعني در طليعه راه كه دعا و نداست، بايد «يا الله» گفت تا به لقاء الله رسيد و سپس «ياربّ» و پس از آن «ربِّ ربِّ ربِّ»[ ر.ك: الكافي، ج 2، ص 520.] گفته شود. البته در اينجا اديب ميگويد كه حرف «يا» محذوف است؛ ولي عارف ميگويد كه حرف «يا» براي نداي دور است؛ امّا فرد نزديك «يا» نميگويد و به مقصد رسيدگان صدا نميزنند، بلكه ساكت ميشوند تا مقصود آنان سخن بگويد.
در «مناجات شعبانيه» نخست آمده است كه خدايا نداي مرا بشنو؛ دعاي مرا گوش كن؛ سپس گفته ميشود: «و اجعلني ممّن ناديته فأجابك و لاحظته فصعق لجلالك! »[ اقبال الأعمال، ص 199؛ مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.]؛ خدايا مرا به آنجا برسان كه ديگر من حرف نزنم، تو بگويي و من گوش فرادهم. تو با من مناجات كني؛ نه فقط من با تو!
وجود مبارك امام حسين(عليهالسلام) وظيفهاش را انجام داد: نامه نوشت، راهنمايي كرد، سخنراني، ايثار و نثار كرد؛ عدهاي را به قربانگاه بُرد و آنگاه كه در قتلگاه افتاد، ديگر او سخن نگفت، بلكه خدا با وي چنين گفت: (ياَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّة اِرجِعي اِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرضيَّة فَادخُلي في عِبدي وادخُلي جَنَّتي)[ سوره فجر، آيات 27 ـ 30. امام حسين(عليهالسلام) از مصاديق كامل اين آيات است.]، پس هر كه در اين حدّ حسين بن علي(عليهالسلام) باشد و همه چيزش را در راه خدا ايثار و نثار كند و در قتلگاه افتاده باشد، هنوز در ميانه راه است، چون به نفس مطمئن او خطاب ميرسد: (اِرجِعي) (بازگرد)؛ اگر كسي به مقصد رسيده باشد، جاي رجوع نيست. براي كسي كه هنوز به لقاء كامل نرسيده است، تصوّر رجوع هست؛ ليكن او را از آن به بعد ميبرند و اين ميشود برگشت عارفانه و عاشقانه؛ نه آنكه خود برود. ميان رفتن سالك و بردن مجذوب، فرق وافر است.
در قبال اين زاهد و عارف، فاسق و كافر قرار دارند. فاسق، دل را حفظ كرده و اصل هويّت را از دست نداده؛ ولي محبّت و محبوب را عوض كرده است و به جاي محبّت دين، اولياي خدا و حقايق قرآن و عترت، محبّت محبوبهاي باطل را به دل راه داده است: (زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَوتِ مِنَ النِّساءِ والبَنينَ والقَنطيرِ المُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ والفِضَّةِ والخَيلِ المُسَوَّمَةِ والاَنعمِ والحَرثِ).[ سوره آل عمران، آيه 14.] اينها محبّتهاي باطلي است كه دل فاسقان را پر ميكند و اگر خداي ناكرده، كسي در اين مدار حركت كند و حلال و حرام براي او يكسان باشد، فاسق ميشود.
كافر (يا منافق) دل را به شيطان ميدهد؛ نه اينكه محبّتها را عوض كند. هويت خويش را به «ثمن بخس» به شيطان ميفروشد و او دلش را تصاحب ميكند و مصداق اين سخن اميرمؤمنان(عليهالسلام) ميگرداند: «فنظر بأعينهم و نطق بألسنتهم»[ نهج البلاغه، خطبه 7.] و آنگاه شيطان ميتواند درباره او بگويد: «كنت سمعه الّذي يسمع به و لسانه الّذي يتكلّم به ويده الّذي يبطش بها» و مانند آن.
كافر، دل را به شيطان ميدهد و قهراً مظروف آن هم در اختيار شيطان است و فاسق، دل خود را نگهميدارد؛ ولي آن را با زخارف دنيا و محبّتهاي باطل پر ميكند و چيزي در دلهاي هر دو گروه نيست: (واَفءدَتُهُم هَواء).[ سوره ابراهيم، آيه 43.] اين قلبي را كه خدا به آنان داده است تا محبّت حق را در آن بريزند، با محبّت باطل پر كردند و حقّي در آن نريختند، پس مطلب صحيح و حق را ادراك نميكنند: (لايَفقَهون).[ سوره انفال، آيه 65.] و چون امور عاطل، اشياي باطل، توهّمات آفل و تمنّيات فائل در حكم عدم و سراب است، دلي كه مملوّ از اينها باشد، فؤاد تهي و خالي است، بنابراين آيه (واَفءدَتُهُم هَواء) با (واُشرِبوا في قُلوبِهِمُ العِجلَ)[ سوره بقره، آيه 93.] اختلافي ندارد.