تفسیر انسان به انسان(نشریه هادی شماره های 70 و71 و 72)

 

گفتار اول. تفسير متشابهات علمي به محكمات علمي

محكمات بُعد بينش، يقين نظري و شهود فطري است و متشابهات آن، شك و ظن است كه بايد به يقين ارجاع شود، تا مطابق با علوم فطري انسان محكم شود و از حكمت نظري گردد و اين همان تفسير انسان به انسان در بُعد بينشي اوست.

عقل نظري در ساحت انديشه و تفكّر انسان نقش آفريني مي‏كند و در واقع، ظهور حيات متألّهانه در بخش علم است و با مهار حس، خيال و وهم، از ايجاد ناآرامي و آشفتگي فكري و ابتلا به مغالطه‏هاي لفظي، معنوي، ذاتي و عرضي توسط آنها جلوگيري مي‏كند.

نقد انديشه دكارت در عقل نظري

در نشریه شماره قبل به طور مفصل بحث گردید

 

 

نقد سخن كانت درباره عقل نظري

«كانت» وقتي دريافت كه برخي سخنان عقلي و علمي گاليله و امثال او برخلاف انجيل است و به قتل آنها به دست كليسا و به بارآمدن آن فضاي فضيحت بار انجاميده است، براي حمايت از انجيل و كليسا اعتبار عقل نظري را زير سؤال برد و محدوده دين را جدا از محدوده عقل دانست. او گفت كه از عقل نظري كاري ساخته نيست؛ قانون اخلاقي و عقل عملي مهم است؛ امّا بايد دانست گرچه قانون اخلاقي و عقل عملي به فضايل مطلقي گرايش دارد، در مقام تحقيق، اين عقل نظري است كه وجودِ مطلق را اثبات يا گرايش به آن را تبيين مي‏كند، پس عقل نظري، عبث و بيهوده نيست.[ ر.ك: سير حكمت در اروپا، ج 2، ص 264 ـ 265]

نمونه ای از براهين عقلي در قرآن کریم

نمونه‏اي از براهين عقلي قرآن، مفاد آيه (اَم خُلِقوا مِن غَيرِ شي‏ءٍ اَم هُمُ الخلِقون)[ سوره طور، آيه 35] است. در اين آيه چندين مطلب عقلي آمده است: 1. اثبات قانون علّيت. 2. اثبات اين حقيقت كه افراد خارجي واقعاً موجودند. 3. آنها خودشان علّت خويشتن نيستند. 4. همتاي خود آنها نيز علت آنان نيست. 5. موجودي غني بالذات، علّت آنهاست.

(مِن غَيرِ شي‏ءٍ) يعني بدون علت فاعلي؛ نه بي‏علت قابلي، چون مشركان از قبول علت قابلي تحاشي ندارند و اسلام هم راضي نيست آنها به اين مقدار اقرار كنند. هيچ مادي، ملحد و ماركسيستي علت قابلي را در جهان انكار نمي‏كند كه اين آيه بخواهد آن را ثابت كند و به زبان ديگر، اينكه ذات اقدس الهي بفرمايد «اين ماده قبلاً ماده ديگري بوده و در تطوّرات كذايي به اين شكل درآمده است»، مشكلي را برطرف نمي‏كند و پذيرش آن هم براي مشركان سنگين نيست، پس بحث محوري اين آيه درباره علّت فاعلي است.

 

وقتي ثابت شد كه اشيا علت فاعلي دارند، اين علت فاعلي، يا خود آنهايند يا ديگري. صورت اول، «دور» است و شكل دوم، مثل خود آنها نيز محتاج علت است و اين هم به «تسلسل» مي‏انجامد، در نتيجه خداي غني بالذات، علت فاعلي آنهاست. اين برهان قطعي فلسفي است.

ابن تيميه، استرآبادي، دكارت، كانت كه عقل را از حجّيت ساقط مي‏دانند، محكم‏ترين محكمات را از انسان مي‏گيرند؛ آن‏گاه مطلب انبيا را چه كسي خواهد فهميد؟ مخاطب اين احتجاجهايي كه چندين جلد كتاب ديني ما را تشكيل مي‏دهد، چه كسي است؟

تفاوت سخن عرفا با عقل‏ستيزان

اهل معرفت و عقل ستيزان شرق و غرب، هر دو از رها كردن عقل سخن مي‏گويند: اهل معرفت مي‏گويند كه انسان بالاتر از عقل آيد و رهرو راه عشق باشد؛ امّا عقل ستيزان مي‏گويند عقل را رها كند و گرفتار پست‏تر از عقل باشد!

سخن عرفا اين است كه وقتي انسان به قلّه عقل مي‏رسد و عاقل مي‏شود، آن را سكّوي پرواز به منطقه عشق قراردهد و در آن نايستد و اين معناي جهاد اكبر است. بسياري از كساني كه در سطوح پايين اخلاقي هستند و نيز واعظان و معلمان اخلاق، تهذيب نفس را جهاد اكبر مي‏دانند؛ يعني تلاش براي زاهد، متّقي، عادل و وارسته شدن را جهاد اكبر مي‏دانند، در حالي كه اين جهاد اوسط است. عادل شدن و عمداً گناهي نكردن، تازه انسان را جزو شاگردان كنكور جهاد اكبر و شايسته مي‏كند كه وارد منطقه جهاد اكبر شود.

آنجا ديگر، مصاف سبقت گرفتن عشق بر عقل است: عقل دليل مي‏آورد.كه بهشت و دوزخ هست؛ ولي عشق آنها را كافي نمي‏داند و براي خويش دليل و باور ويژه دارد. عشق مي‏خواهد هم‏اكنون كه در دنياست، حقايق را مشاهده كند؛ دوزخ را ببيند: (كَلاّلَو تَعلَمونَ عِلمَ اليَقين  لَتَرَوُنَّ الجَحيم)[ سوره تكاثر، آيات 5 ـ 6.]؛ اگر اهل يقين باشيد، در همين دنيا دوزخ را مي‏بينيد. اين همان شهود است.

جهاد اكبری که در عرفان مطرح است كه فوق حكمت و كلام است. جهاد اكبر يعني كسي مانند «حارث بن مالك» به مقامي برسد كه بگويد: «صبح كردم در حالي كه گويا عرش خداوند را بارز و آشكار مي‏بينم و گويا بهشت و اهل آن و دوزخ و اهل آن را مي‏نگرم».[ بحار الانوار، ج 22، ص 146.] آنجا سخن از شهود و حضور است. در آنجا عرفان بر فلسفه، عارف بر حكيم و قلب بر عقل پيشي مي‏گيرد و راهي برتر از عقل است؛ امّا راهي كه حسگرايان گرفتار آن شده‏اند و سخنان حكماي الهي مانند ارسطو و... را رد مي‏كنند، ثمره تلخ آن، محدود كردن انسان در مرتبه پست‏تر از عقل يعني حس و تجربه است.

البته رسيدن به مقام عشق و شهود، كار آساني نيست و سروده بزرگان كه «پاي استدلاليان چوبين بود»، حق است؛ ولي دست هر كس به آن نمي‏رسد: «دست ما كوتاه و خرما بر نخيل»؛ «پاي ما لنگ است و منزل بس دراز».[ ديوان حافظ، ص 416، غزل 308.]

پيام عقل‏ستيزان، سقوط انسان به وادي حس است و اينكه بگويد: (اِن هِي اِلاّحَياتُنَا الدُّنيا)[ سوره انعام، آيه 29.]؛ اما عرفا معتقدند همه مطالب انبيا(عليهم‌السلام) حق است و كمال در شهود آنهاست؛ نه صرف فهم آنها:

خود هنر دان ديدن آتش عيان  ني گپ «دلّ علي النار دخان»[ مثنوي معنوي، دفتر ششم، ص 998، بيت 2505]

نتيجه سخن عرفا باطل كردن عقل نيست، چنان كه اين عقل، ميزان و معيار شهود هم هست، بلكه آنها مي‏گويند راهي بالاتر هم هست.

بسياري از دانشمندان هنگام انقلاب اسلامي به امام(قدس‌سرّه) هشدار مي‏دادند كه نبرد با ارتش قدرتمند پهلوي كار آساني نيست و خود را به آب و آتش انداختن است. اين هشدار يا نصيحت عاقلانه بود؛ اما امام راحلِ عارفانه و عاشقانه قيام كرد كه برتر از قيام عاقلانه است. چنانچه گفته شود كه صاحب‏نظران نيز اگر مانند امامِ مي‏انديشيدند، عقلشان به همان حكم مي‏كرد كه امام مي‏فرمود، اين سخن به كمال عقل امام بازمي‏گردد كه عشق نام دارد.

در قيام سالار شهيدان(عليه‌السلام) نيز بسياري از مؤمنان، علما، زاهدان و ناسكان، به آن حضرت نصيحت مي‏كردند كه به استقبال صحنه خونين كربلا نرود، زيرا مرگ و آوارگي و اسارت در پي دارد. مي‏گفتند كه در عراق، حجاز و يمن، آشوب است؛ ولي آن حضرت فرمود: «اگر در همه دنيا هم جايي براي من نباشد، باز هم با يزيد بيعت نمي‏كردم».[ بحار الانوار، ج 44، ص 329.] اينجا ديگر جاي جهاد اكبر است و مصاف سبقت گرفتن عشق بر عقل. فاتح اين ميدان و اين قلعه خيبر، حسين بن علي(عليهما‌السلام) است.

مثال

قصه غلام امام رضا (ع) و تنور

ارجاع متشابهات به محكمات در شئون علمي

بايد فروع انديشه را به اصل آن (عقل نظري) برگرداند و اين مهم با ارجاع متشابهات به محكمات صورت مي‏پذيرد و در سايه چنين تفسيري، اجتهاد پويا پديد مي‏آيد.

آنان كه در علم راسخ و مجتهد هستند، محكمات را سايه افكن متشابهات مي‏دانند و بنابر آن، راسخانه فتوا مي‏دهند و مجتهدانه عمل مي‏كنند و سرانجام در انسان‏شناسي به نظريه‏اي صائب مي‏رسند.

عموم مردم در هر قشري دو گروه‏اند: 1. دسته‏اي كه رهبري كارهايشان در بُعد بينش بر عهده متخيّله است. اينها گاهي بي‏باكانه بين حق و باطل، خير و شرّ، زشت و زيبا و خوب و بد تفاوتي نمي‏گذارند و كوشش آنها از روي عرضه و تقاضاست: مردم، خريدار هر نقش و فيلمي كه باشند، اينان برابر با تقاضاي مردم عرضه مي‏كنند؛ خواه به سود معنوي خود ايشان و جامعه باشد يا نباشد. آنها در كارهاي علمي به مقصد نرسيده‏اند و نمي‏رسانند، زيرا متخيّله هرچه خلافش بيشتر باشد، دوخت و دوز و تركيب بندي‏اش بيشتر و نفاق و هنرنمايي منافقانه‏اش افزون‏تر است.

مثال

(مواقعی که به قلیان شهوت و غضب عمدا عقل خود را از کار می اندازیم و تابع وهم می شویم)

(خروج از جریان آب تفکر جامعه کار مشکلی است)

 

2. عده‏اي متخيّله و واهمه را به رهبري عقل نظر هدايت كرده و نقّاش، نويسنده، مداح يا فيلمسازي درخور شده‏اند: تصوير، نوشته، مدح يا هجو و فيلمشان مليح و مقبول است كه معقول را در لباس محسوس ارائه مي‏دهند.

قواي انديشه و فكر در چنين افرادي به امامت عقل نظر، نماز جماعت برپا كرده‏اند و عقل نظر هم انديشه‏هاي ناب را تنظيم و تحقيق و تدوين مي‏كند، از اين‏رو چنين افرادي حق و باطل را مي‏فهمند و خير و شرّ را يكسان نمي‏دانند.

بسياري از مردم در انديشه‏ها در حدّ ظن زندگي مي‏كنند و اگر انسان درست تفسير شود، هرگز در اين بخش، رهبري فكر را به ظن و گمان نمي‏سپارند و حتماً يقين و علم قطعي را حاكم مي‏كنند.

مثال ها:

1-دو طرف طیف نسبت به رهبری. الف- ذوب در ولایت ب-بچه ای که خیال می کند زود می فهمد

متدولوژی برخورد ما با نظرات رهبری چیست؟

2-مثال حضرت موسی و حضرت خضر(علیهما السلام)

3-مثال احادیث پزشکی و طب اسلامی و طب سنتی و نحوه برخورد با آنها

4-مثال مکتب تفکیک(گروهی به عرضه و تقاضای بازار دینداران نگاه می کنند)

5-مثال افرادی که می خواهند از مشهورات نجات پیدا کنند و در دام ساختار شکنی گرفتار می شوند. (ضرورت آموزش متدولوژی صحیح به جوان محقق در دین)

6-مثال زنبور و مار و باغبان(روزه وسیله ای برای رام کردن اسب چموش شهوت. توهم ضعف و پرخوری در افطار سحر مانع اثر روزه می شود، با مطالعه زندگی و سیره معصومین می توان فهمید که با حد اقل غذا می توان حداکثر قدرت را داشت. مصرف خوراکی کشور چند برابر نیاز حقیقی است؟)

گفتار دوم. تفسير متشابهات عملي به محكمات عملي

مراد از عمل، فعلي است كه براساس اراده انجام گيرد و بر آگاهي و تمايل نيز استوار باشد. علوم انسان و تمايلات طبيعي و فطري وي، زمينه انتخاب و اختيار او را فراهم مي‏كند و پس از اراده، عمل انجام مي‏پذيرد. گرايشهاي عملي انسان، مسبوق به گزارشهاي علمي اوست؛ يعني انسان نخست چيزي را ادراك مي‏كند و با علم حصولي يا حضوري مي‏فهمد يا مي‏يابد و سپس به آن مي‏گرود.

گرويدن انسان به چيزي، نظير جاذبه آهن ربا و آهن يا كشش گياه به سمت مواد غذايي مخصوص نيست كه مسبوق به علم نباشد. از سوي ديگر، عمل انسان آن است كه علاوه بر مسبوقيت به علمِ وي ارادي هم باشد؛ مثلاً وزن و حيّز داشتن و متمكّن و متزمّن بودن فرد، عمل او نيست، بلكه لازمِ جسميت اوست؛ او اگر بميرد نيز داراي اينهاست. البته نشستن يا انتخاب مكان براي آن، فعل انسان است.

فرق علم و عمل: علم، ارادي و تحت تكليف نيست؛ برخلاف عمل (جوانحي يا جوارحي). البته تعليم و تعلّم فعل است و ارادي.

فراهم كردن مقدمات علم به اختيار انسان است؛ امّا فهميدن ديگر اختياري نيست؛ مثلاً پس از اقامه قياسِ نتيجه بخش، كسي نمي‏تواند بگويد من نمي‏خواهم بفهمم. وقتي صغرا و كبرا در قضيه‏اي علمي مشخص شد، فهمِ نتيجه، قهري و ضروري است و اختياري نيست، زيرا انسان در برابرتفسير ضروري، مضطر است. مي‏تواند فهميده‏اش را نپذيرد كه اين فعلي قلبي است؛ ليكن نمي‏تواند بگويد نمي‏خواهم بفهمم، چون خود علم، فعل انسان نيست كه تحت تكليف باشد؛ امّا شنيدن، ديدن و تعليم و تعلّم كه زمينه‏ساز علم است، اختياري است. انسان مي‏تواند چشم باز نكند و آسمان و زمين را نبيند؛ امّا وقتي چشم گشود، نمي‏تواند بگويد نمي‏خواهم درخت را ببينم. فهم و علم نيز چنين است.

بر اين اساس، «اعلموا»، دستور فراهم كردن مقدمات علم است؛ يعني خوب ببينيد، گوش كنيد و...؛ نه اينكه پس از فراهم شدن مقدمات، امر كنند كه بفهميد، چون فهم در اين مرحله به اختيار انسان نيست و فرمان به آن، بي‏معني است؛ امّا قبول و نكولِ عصاره علم و ايمان و جحود نسبت به آن، در منطقه و فضاي عمل قرار مي‏گيرد و تحت اختيار و تكليف انسان است.

عمل جوانحي و جوارحي: اعمال ارادي انسان، يا دروني است يا بيروني و به سخن ديگر، يا قلبي است يا قالَبي. اوّلي را اعمال جوانحي و دومي را اعمال جوارحي مي‏گويند. عمل جوارحي مانند حركت دست و پا و ساير جوارح كه در قالب حالات، سخنان و افعال بروز مي‏يابد؛ مانند قيام، قعود، كتابت، گفتار، رفتار و كردار. نيّت و ايمان و مواردي مانند آن نيز اعمال جوانحي است.

از سوي ديگر، انسان در اعمال ارادي يا جنبه اثرگذاري دارد يا جنبه اثرپذيري. جنبه اول در اعمال ارادي انسان روشن است؛ امّا برخي تأثّرات نيز ارادي و اختياري است و انسان مي‏تواند امر خاصي را بپذيرد يا نپذيرد؛ هم مي‏تواند از بينشها و تمايلات خود و هم از بيرون خود تأثّر پذيرد. به هر روي، تأثّرات و پذيرشهاي ارادي انسان، از اعمال جوانحي او به‏شمار مي‏آيد، هرچند

 

آثار آن در جوارح ظهور مي‏كند. تأثيرات انسان نيز بر روي جوارح خود اوست و سبب مي‏شود كه انسان عملي خارجي را انجام دهد.

براي روشن شدن ارادي بودن عمل جانحه ايمان را كه نمونه‏اي از آن است، شرح مي‏دهيم: ايمان، فعلي اختياري و ارادي قلبي است و معنايش پذيرش علم و اعتقاد به آن است؛ يعني انسان بين عصاره علم با جان خويش پيوند مي‏زند: گاهي انسان در مقام برقراري پيوند ميان موضوع و محمول است كه اصطلاحاً «قضيه» نام دارد.[ قضيه را از آن جهت قضيه مي‏گويند كه عقل قضا دارد و فتوا مي‏دهد و اين قضا سبب مي‏شود اضطراب و نوساني كه بين موضوع و محمول بود، از بين برود و پيوندي محكم ميان آن دو برقرار شود.] انساني كه ترديد دارد فلان محمول از لوازم فلان موضوع است يا نه، پس از آنكه عقل بررسي كرد و روشن شد اين محمول از لوازم موضوع است، به اين ثبوت فتوا مي‏دهد و در پي آن، ترديد و دلهره از بين مي‏رود. اين مربوط به بخش انديشه و نظر است كه عقل انسان موضوع را با محمول پيوند مي‏زند.

«قضيه» را اصطلاحاً «عقد» نيز مي‏گويند؛ از آن جهت كه بين موضوع و محمول گره خورده است؛ مثلاً آنجا كه گفته مي‏شود «عالم حادث است» يا «اتفاق باطل است»، بين موضوع و محمول گره خورده است. اين گره، «علم» است و انسان عالم در نيمه راه است و به صرف علم نجات نمي‏يابد، مگر گرهي ديگر ميان عصاره اين علم با جان او زده شود؛ يعني به آن دانش معتقد شود.

پيوند نخست، عقد است و پيوند دوم، عقيده. اگر اين دو پيوند با يكديگر هماهنگ بود، يعني انسان هم فهميد و هم باور داشت و هم عمل كرد، عالمِ با عمل مي‏شود، وگرنه عالمِ بي‏اعتقاد و در پي آن، بي‏عمل است؛ مانند متخصص تغذيه كه مي‏داند شراب ضرر دارد ولي آن را مي‏نوشد؛ يا مانند عالمِ بي‏عملي كه مي‏داند غيبت و دروغ، حرام است؛ امّا اين علم را به جان خود گره نزده است. او به استناد قرآن مي‏داند چه چيز حرام يا حلال است، يعني به عقد عالم است و بين موضوع و محمول خوب پيوند برقرار كرده است؛ ولي آن را به جان خود گره نزده و به آن عقيده پيدا نكرده است؛ مانند آل‏فرعون كه مي‏دانستند حق با خدا و فرستاده اوست؛ ليكن اعتقاد نداشتند و ايمان نمي‏آوردند: (وجَحَدوا بِها واستَيقَنَتها اَنفُسُهُم).[ سوره نمل، آيه 14.]

ايمان تحت تكليف و عمل ارادي نفس انسان است و به سخن ديگر، ايمان پذيرش ارادي محتواي علم است. اين مطلب را مي‏توان چنين تمثيل كرد كه اگر كسي بخواهد پارچه‏اي ببافد كه بدون رنگ‏آميزي، نقش گُلي بر آن نمايان باشد، ناچار است آن نخها را گونه‏اي گره بزند كه گُل بر پارچه نقش ببندد و بايد آن گُل را به هم ببافد و به نقطه اصلي، يعني گره‏هاي پارچه گره بزند.

اعتقاد به قرآن و اعتصام به حبل الهي از سنخ همين عقد ثانوي يا عقيده است و (واعتَصِموا بِحَبلِ اللّهِ جَميعًا ولاتَفَرَّقوا)[ سوره آل عمران، آيه 103] يعني انسان جان خود را با قرآن گره بزند.

قرآن نيز طنابي انداخته نيست بلكه آويخته است، چون طناب انداخته خودش را هم حفظ نمي‏كند؛ ولي طناب آويخته، هم خود را نگه مي‏دارد و هم غير را. قرآن كريم طنابي است كه يك سوي آن به دست خداي سبحان است و اگر انسان به آن اعتصام كند، بالا مي‏رود.

«اعتصام» در لغت يعني پيچيدن طناب به دور مچ و محكم گرفتن آن. اين واژه از «عَصمه» به معناي «مچ» گرفته شده است[معجم مقاييس اللغة، ج 4، ص 331 ـ 332. «ع ص م».] و بازگشت اين معني درباره قرآن، همين است كه انسان خود را به قرآن گره بزند تا بالا رود، وگرنه صعود نخواهد كرد، چون در معرض نابودي است. اينجاست كه سرّ «اقرأ و ارقَ»[ الكافي، ج 2، ص 606.] هويدا مي‏شود.

اهميت عمل

اهميت عمل از دو جنبه درخور بررسي است: گستره نامحدود عمل؛ شكل‏گيري شخصيت اكتسابي انسان با عمل.

1. گستره نامحدود عمل: همان‏طور كه در مقدمه بحث محكمات و متشابهات گفته شد، دو محدوده اساسي وجود انسان، علم و عمل است كه او در اين دو اهدافي دارد؛ ولي به بيان نوراني ذات اقدس الهي هدف در بخش علم از حيث گستره، محدود است (اسماء و صفات الهي) و در بخش عمل، نامحدود (همه شئون فردي و اجتماعي). به هر روي، انسان هم بايد عالم شود و هم عابد.

درباره هدف انسان در بخش علم مي‏فرمايد: (اَللّهُ الَّذي خَلَقَ سَبعَ سَموتٍ ومِنَ الاَرضِ مِثلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الاَمرُ بَينَهُنَّ لِتَعلَموا اَنَّ اللّهَ عَلي كُلِّ شي‏ءٍ قَديرٌ واَنَّ اللّهَ قَد اَحاطَ بِكُلِّ شي‏ءٍ عِلما)[ سوره طلاق، ایه 12.]؛ يعني ذات اقدس الهي نظام آسمان و زمين، فرشتگان و مدبّرات امر را آفريد، تا شما براساس جهان‏بيني توحيدي حركت كنيد و بدانيد خدايي هست و اين خدا بر همه چيز توانايي و احاطه علمي دارد. «لتعلموا» اشاره به هدف خلقت در بخش علم است كه همان شناخت وحدانيت خدا، علم و قدرت اوست.

درباره هدف خلقت انسان در بخش عمل مي‏فرمايد: (وما خَلَقتُ الجِنَّ والاِنسَ اِلاّلِيَعبُدون).[ سوره ذاريات، آيه 56.] اين آيه مبيّن دو قضيّه موجبه و سالبه است، لذا مفيد حصر است: قضيه موجبه اين است كه «جن و انس بايد عبادت كنند» و قضيه سالبه، «غير از عبادت نبايد كار ديگري انجام دهند».

عبادت به معناي اطاعت است و اطاعت يعني تنظيم كارها براساس رهنمود خدا. عبادت فقط نماز، روزه، حج و ديگر واجبات فقهي مصطلح نيست، بلكه همه شئون زندگي از مسائل سياست حقوق، اقتصاد، صنعت، كشاورزي، خانواده و اجتماع و... را شامل مي‏شود و انسان در همه اين شئون بايد عابد باشد؛ يعني از رهنمود الهي اطاعت كند: (وما خَلَقتُ الجِنَّ والاِنسَ اِلاّلِيَعبُدون) (أي ليطيعون). نيز عبادت منحصر به عمل نيست، چون برخي عبادات علمي است؛ يعني صرف تدبّر در اسماي حسناي الهي، تعمّق در آيات انفسي و آفاقي، تأمّل در مشهود بودن خدا در همه چيز و كفايت خود ذات خداوندي براي معرفت خودش، بدون نياز به آيات آفاقي و انفسي و نظاير آن مي‏تواند مصداق عبادت باشد با انضمام قصد قربت كه حتماً چنين است و از اين جهت فرقي بين هدف علمي و عملي نيست، زيرا هر دو نامحدودند. از سوي ديگر عبادت عملي هم، مسبوق به معرفت است و معرفت قانون الهي لازم است، پس از اين جهت نيز محدوده علم وسيع است.

 

 

 

غرض آنكه اگر كسي نمازش را خواند و روزه‏اش را گرفت و حجّش را رفت و ديگر واجباتش را نيز به جا آورد ولي در ديگر امور با انديشه سكولار زندگي كرد و كاري به اصول و فروع ديني نداشت، او به اين آيه عمل نكرده و در بخش عمل به هدف نرسيده است و گويا در برخي از ساعات زندگي كه عبادت مي‏كند، آيينه را به يك سمت مطلوب نگه‏داشته است و در ديگر ساعات، آن را به سويي ديگر، در نتيجه تلفيقي است بين حق و باطل: گاهي در آيينه او گرگ و گراز است و زماني شمس و قمر؛ اين نوعي ناهماهنگي است.

بنابراين گستره هدف اصلي در بخش عمل، نامحدود است و در همه ابعاد و شئون زندگي بايد عابد باشيم؛ اما در بخش علم، هدفي با گستره نامحدود نداريم و ادراك جهان‏بيني توحيدي و آگاهي از علم و قدرت خدا كافي است؛ مگر به لحاظ نياز عمل به علم و اگر محدوده عمل وسيع بود، قلمرو علم نيز وسيع خواهد بود.

از مطالب پيشين به خوبي اهميت عمل روشن مي‏شود و در پي آن، اهميت شئون عملي نيز مشخص مي‏گردد.

2. عمل، سازنده شخصيت اكتسابي انسان: انسان وجودي تكويني دارد كه مانند طنابي كشيده از ملكوت تا ملك است و خود او در اصل شكل‏گيري آن هيچ نقشي نداشته و اين وجود او تماماً موهبتي از جانب خداي سبحان به اوست. ذات پاك باري، به همين آفريده خويش اختيار و اراده داده است تا بار ديگر خود را بسازد و اين انسان است كه با اختيار خويش از وجود تكويني‏اش حُسن استفاده يا سوء استفاده كرده و شخصيت و وجود اكتسابي‏اش را به شكلي مثبت و مطابق وجود تكويني موهبتي‏اش يا به گونه‏اي منفي و برخلاف آن رقم مي‏زند. باري، قلّه وجود موهبتي انسان به سوي خداست؛ ولي شخصيت اكتسابي او مي‏تواند هماهنگ با وجود موهبتي او يا ناهماهنگ با وجود تكويني وي باشد و روي آن به سمت دنيا واژگون باشد، بنابراين انسان داراي وجودي خدادادي و موهبتي و نيز شخصيتي اكتسابي است.

پروردگار حكيم انسان را مختار آفريد و قدرت تكامل برتر را به او عنايت كرد و انسان است كه بايد وجود آخرتي خويش را بسازد. اختيار زماني شكل مي‏گيرد كه دست‏كم دو راه باشد و وجود موهبتي انسان (جان ملكوتي) و هستي طبيعي و مادي او، همان دوراهي است كه امكان اختيار و انتخاب را به انسان مي‏دهد و انسان كه صاحب رأي است، مي‏تواند هر يك از اين دو را به عنوان حاكم برگزيند: مي‏تواند پايتخت كشور وجودي خود را بُعد الهي‏اش قرار دهد و خود را ملكوتي كند؛ يا بُعد طبيعي را حاكم كند و شخصيتي مادي و طبيعت‏گرا از خود بسازد.

مجموعه انتخابها و اختيارات و تصميمهاي انسان كه اعتقادات و اخلاق و اعمالي متناسب با اختيار را براي او رقم مي‏زند، شخصيت اكتسابي و شاكله انسان را ترسيم مي‏كند كه در صورت مثبت بودن انتخاب و اختيار و تصميمها، اين وجود اكتسابي او موزون است و با وجود موهبتي‏اش هماهنگ، وگرنه وجودي ناموزون و واژگون و مستحقّ آتش است.

براين اساس، انسانِ مختار و صاحب رأي، اگر حاكميت وجود را به فطرت و جان ملكوتي بسپارد و عقل خويش را مأموم هويت بسيط و جان الهي خود قرار دهد، همان وديعه الهي و جان ملكوتي كه امانتي در دست او بود، حكمراني كشور انسان را برعهده مي‏گيرد و خود از امانت خويش محافظت مي‏كند و امين آن خواهد بود و به تعبيري، امين و امانت يكي مي‏شود؛ امّا اگر اين انسان صاحب رأي، خود را پيرو طبيعت خويش كند و به جاي اينكه طبيعت را مأموم عقل كند و عقل را امام طبيعت، برعكس عمل كند، قواي طبيعي انسان حاكميت وجود او را برعهده مي‏گيرد و از چنين حاكمي جز خيانت در امانت برنمي‏آيد و ظالمانه حق فطرت و جان الهي را ضايع مي‏كند و حقوق و حدود او را به رسميت نمي‏شناسد و از اينجاست كه ظلم به خويشتن شكل مي‏گيرد.

مفهوم ظلم، تنها هنگامي تصوّر شدني است كه محدوده ظالم از مظلوم جدا باشد، بنابراين اگر انسان امانت را به دست همان امانت يا صمد دروني بسپارد، ظلمي شكل نمي‏گيرد و شخصيت اكتسابي هم مطابق با وجود تكويني رقم مي‏خورد؛ ولي اگر امانت را به دست غير او بسپارد و طبيعت را حاكم كند، اين طبيعتِ سركش، در امانت خيانت خواهد كرد، پس در انسان‏شناسي، اگر كسي از اين مرتبه والاي وجود و عاريت خدادادي غفلت كند، انسان را نشناخته است و چنانچه كسي اين وديعه را مال خود بداند، خائن است؛ نه امين، از اين‏رو آن بزرگوار به مجاز نگفته است:

اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست  روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم[ديوان حافظ، ص 477، غزل 351.]

اميرمؤمنان(عليه‌السلام) فرمود: «نحن الشِّعار و الأصحاب و الخزنة و الأبواب و لاتؤتي البيوت إلاّ من أبوابها؛ فمن أتاها من غير أبوابها سُمّيَ سارقاً».[ نهج البلاغه، خطبه 154.] اين فرمايش نوراني آن حضرت، اشاره‏اي است به حديث معروف نبوي‏صلي الله عليه و آله و سلم «أنا مدينة العلم و عليّ بابها فمن أراد العلم فليأتِ الباب».[ كنز العمّال، ج 11، ص 614؛ بحار الانوار، ج 38، ص 189]

 

وجود مبارك علي بن ابي‏طالب(عليه‌السلام) فرمود كه هم درِ شهر علم است و هم دربان و اگر عالِمي از غير باب ولايت، وارد مدينه علم شود و قرآن و سنّت را از غير دروازه امامت فراگيرد، چنين علمي مسروق و چنين تعلّمي سرقت و چنان عالمي، سارق است. كالاي مسروق، بي‏بركت است و هرگز نافع نيست، بلكه به مثابه تيغ تيز در دست زنگي مست است، لذا گاهي در برابر خود امام(عليه‌السلام) مي‏ايستد و از علم خود هيچ بهره‏اي نمي‏برد، چون براي او حلال و گوارا نيست.

انسان هم نسبت به آن صمدي كه اندرون وي را پُر كرده است، بايد بسنجد و ببيند مالك و امين است يا سارق. اين سه بخش را به بركت سخنان علي بن ابي طالب(عليه‌السلام) مي‏توان استفاده كرد: كسي كه غافل است خود را مالك مي‏پندارد؛ امّا كسي كه عاقل و بيرون از جرگه غافلان است، مي‏داند كه مالك نيست و امين يا سارق است؛ اگر از راه صحيح برود و امانت را به دست همو بسپرد، امين است و چنانچه بيراهه رود و امانت را به دست طبيعت خويش بسپرد، خائن و سارق است.

به هر روي، توجّه به موهبتي بودن وجود انسان، به ويژه توجّه به امانت بودن مرتبه والاي هستي يعني همان هويت بسيط و صمد دروني كه درون انسان اجوف را پُر كرده است، نقش بسزايي در شكل دهي به وجود اكتسابي او دارد. در بخشهاي پاياني دعاي عرفه كه منسوب به سالار شهيدان، حسين بن‏علي(عليهما‌السلام) است، مي‏خوانيم: «إلهي!... من كانت حقائقه دعاوي فكيف لاتكون دعاويه دعاوي»[ كنز العمّال، ج 11، ص 614؛ بحار الانوار، ج 38، ص 189. تفسير انسان به انسان صفحه 312]؛ خدايا! آنچه من دارم و حقيقت است (خواه موجود عيني يا علمي) از آنِ من نيست و من مدّعي آن هستم، چه رسد به آنچه من فقط مدّعي آن هستم و حقيقتي ندارد.

نتيجه آنكه انسان با اختيار خود كه موهبتي از جانب خداي سبحان است، مي‏تواند با استفاده از وجود تكويني موهبتي خويش شاكله اكتسابي‏اش را به وضع مثبت يا منفي بسازد و آماده حضور در قيامت كند و اختيار انسان همان‏گونه كه در منطقه عقلي وجود انسان پايگاه دارد و در باب حاكميت كشور وجود تصميم‏گيرنده است، نقطه پيوند و اتّصال وجود موهبتي و اكتسابي نيز هست.

همين مسئله به خوبي جايگاه انتخاب، اختيار و تصميم را كه در جوهر انسانيت (همان وجود نفس مجرّد) است، مشخص مي‏كند و اينها اركان اساسي عمل هستند و از همين زاويه، اهميت عمل به خوبي روشن مي‏شود.

 

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شما اینجا هستید: خانه مقاله ها تفسیر انسان به انسان(نشریه هادی شماره های 70 و71 و 72)