تفسیر انسان به انسان

به نام خدا

تفسیر انسان به انسان شماره 73

قبول و نكول در عرصه انتخاب و اختيار

اعمال انسان جوانحي يا جوارحي است و عمل جوانحي، مقدّم بر عمل جوارحي است. خداوند علومي را در فطرت انسان نهادينه ساخته و قدرت كسب علوم و دانشهاي ديگر را نيز به او عنايت كرده و در مرحله قبول و نكول اين علوم، به انسان قدرت انتخاب داده و

همچنين تمايلات و تنفّراتي را در فطرت و طبيعت انسان به وديعه نهاده و باز هم در مرحله پذيرش و ردّ آن، قدرت گزينش به انسان بخشيده است، بنابراين قبول و نكول درباره بينشها و پذيرش و رد نسبت به تمايلات فطري و طبيعي، در محدوده انتخاب و اختيار انسان است و اين همان عمل جوانحي يا قلبي است كه مقدمه‏اي براي عمل جوارحي است؛ يعني قواي عامله انسان براساس همين قبول و نكولي كه در محدوده انتخاب و اختيار خويش و در حيطه علوم و تمايلات دارد،

دستورهايي هماهنگ با آنها را براي اعضا و جوارح مي‏فرستد و عمل بيروني انجام مي‏پذيرد.

 

 

 

پذيرش محكمات علمي

اگر «بايدها و نبايدها»ي منتخب انسان، متفرّع بر «هست‏ها و نيست‏ها»ي فطري و محكمات علمي باشد، چنين حكمتي عملي ثمربخش است، زيرا پشتوانه‏اش «حكمت نظري» متقن است. قبول «حكمت عملي» به نام عصاره علوم و حكمتهاي نظري، عملي عالمانه در حيطه درون وجود انسان است و زمينه عزم و تصميمي محكم را براي عمل جوارحي نيز فراهم مي‏كند. اگر عقل عملي رهبري اعمال انساني را برعهده گيرد، اعمالي محكم در كارنامه انسان ثبت مي‏شود. از تهذيب نفس و تدبير منزل تا سياست كشور، فقه، حقوق، آداب و اخلاق، همه در اختيار عقل عملي است.

حكمت نظري و حكمت عملي، هر كدام تعريف ويژه‏اي دارد، چنان كه عقل نظري و عقل عملي نيز چنين است و بيان پيوند بين حكمت عملي كه از «بايد و نبايد» بحث مي‏كند و حكمت نظري كه از «بود و نبود» سخن مي‏گويد، به عهده مبحثي ديگر است. بيان ارتباط عقل نظري و عقل عملي، عميق‏تر از تبيين پيوند حكمت نظري و حكمت عملي است و ورود در مباحث مهم ياد شده در اينجا نارواست.

به هر روي، عقل عملي پذيراي حكمت عملي است. آنجا كه انسان خود به حكمت عملي دست مي‏يابد، بايد آن را بپذيرد و به جان خويشتن گره زند و در غير اين صورت، بايد به رهنمودهاي علماي عامل گوش فرادهد، زيرا انسان يا بايد مانند چشمه جوشان باشد يا مانند استخر از جاي ديگر آبتفسير انسان به انسان صفحه 315

 

بگيرد، وگرنه مي‏خشكد. آيه (لَو كُنّا نَسمَعُ اَو نَعقِلُ)[ سوره ملك، آيه 10.] گوياي همين حقيقت است و (لِمَن كانَ لَهُ قَلبٌ اَو اَلقَي السَّمعَ وهُوَ شَهيد)[ سوره ق، آيه 37.] مبيّن همين معني.

البته «مانعة الجمع» نيست ولي «مانعة الخلو» است: گاهي انسان هم خودش چشمه آب مي‏شود و هم از جاي ديگر آب مي‏گيرد و هميشه پُرآب و سرسبز است؛ امّا اگر نه اين باشد و نه آن، خواهد خشكيد. دستور دين به انسانها نيز همين است كه يا حكمت جوشيده از قلب و عقل خودتان را بپذيريد؛ يا تابع حكمت علماي راستين باشيد.

سفارش دين درباره قبول محكمات علمي: در پاسخ به اين پرسش كه دين براي توده مردم، چه برنامه‏اي و براي خواص، كدام راهنماييها و براي اخصّ خواص چه رهنمودي دارد، فرموده‏اند كه اخص انسانها (نظير انبيا و اوليا) به راههاي خودشان آگاه‏اند و آن را مي‏پيمايند: آنان پس از اينكه راههاي عقل و استدلال و برهان را طي كرده و عاقل و خردورز مي‏شوند، براي صعود به مقامات بالاتر آماده مي‏شوند، چون «نهايات العقول، بدايات الاَوليا» و «نهايات الاَوليا بدايات الاَنبيا». انسان تا در حدّ ارسطو، افلاطون، فارابي، بوعلي و... به سر مي‏برد، در دوران دبستان است؛ ولي پايان كار برهان، ولايت عارفان است و پايان كار ولايت عارفان، شهود انبياست كه اخصّ انسانهايند و معقولات و مشهوداتشان را مستقيماً از وحي دريافت مي‏كنند؛ نه از راه كسب.

البته افراد عادي به برنامه اخص دسترسي ندارند و برنامه‏هاي مربوط به آنان، يا برنامه خواص است يا برنامه توده مردم. خواص، كساني‏اند كه مطابقفكر و برهان عمل مي‏كنند؛ يعني پس از اينكه چيزي را طبق اصول جهان‏بيني باور كردند و براي آنها مسلّم شد، به آن ايمان مي‏آورند و براساس آن عمل مي‏كنند.

قرآن كريم براي تربيت اين‏گونه از خواص و عالمان ديني رهنمود مي‏دهد كه وفاق و خلاف، نفي و اثبات، سلب و ايجاب و قبول و نكول درباره مطلبي معيّن بايد عالمانه باشد: چيزي را كه به عنوان امري علمي ثابت نشده است، نپذيريد و تا بطلان آن عالمانه ثابت نشده است، نفي نكنيد. تصديق و تكذيب بايد پس از تصوّرِ تام باشد.

قرآن به خواص مي‏فرمايد: (ولاتَقفُ ما لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ)[ سوره اسراء، آيه 36.]؛ يعني از چيزي كه بدان علم نداري، پيروي نكن، پس اينان بايد بتوانند براي قبولشان دليل حقّانيت و نافعيت بياورند و براي نكولشان دليل بطلان، چنان كه درباره عده‏اي مي‏فرمايد كه مطلب برايشان روشن نشد ولي آن را تكذيب كردند و دين را ارتجاع قلمداد كردند و قرآن را «اساطير الاوّلين» دانستند؛ ولي برهاني نداشتند و تكذيبشان عالمانه و محقّقانه نبود: (بَل كَذَّبوا بِما لَم‏يُحيطوا بِعِلمِهِ ولَمّا يَأتِهِم تَأويلُهُ).[ سوره يونس، آيه 39.]

مجموع اين دو گروه از آيات در بعضي احاديث، يكجا آمده است: از معصوم(عليه‌السلام) نقل شده است كه ذات اقدس الهي انسان را در قلعه و دژي محصور كرده است و «لا إله إلاّ الله حصني»[ مستدرك الوسائل، ج 5، ص 364.] يا «ولاية عليّ بن أبي‏طالب(عليه‌السلام) حصني»[ بحار الأنوار، ج 39، ص 246.] به همين معني است.

«حصن» يعني دژ و قلعه. قلعه‏اي كه دژبان آن خداست، از هر طرف در امان است و راه مشخصي دارد كه بيگانه نمي‏تواند در آن قدم بگذارد و آشنا هم در اين قلعه در امان است. خاصيت دژي هم كه دژبانش توحيد و ولايت است، همين است؛ خاصيت قلعه‏اي كه قلعه‏بان آن خدا و پيامبر است، همين است.

اين حصن و حصر الهي، به اين است كه به بندگان خاص خود اين دو فضيلت را مي‏دهد: 1. آنچه را نمي‏دانند به زبان نمي‏آورند. 2. آنچه را نمي‏دانند انكار نمي‏كنند: «إنّ الله خصّ عباده بآيتين من كتابه: أن لا يقولوا حتّي يعلموا و لا يَرُدّوا ما لم يعلموا»[ الكافي، ج 1، ص 43.]؛ يكي برگرفته از آيه (اَن لايَقولوا عَلَي اللّهِ اِلاَّالحَقَّ)[ سوره اعراف، آيه 169.] و ديگري از آيه (بَل كَذَّبوا بِما لَم‏يُحيطوا بِعِلمِهِ)[ سوره يونس، آيه 39.] است؛ يعني بندگان خدا بايد هر چيزي را عالمانه بپذيرند يا محقّقانه تكذيب كنند؛ يعني تصديق و تكذيبشان بي‏دليل نيست؛ قبول و نكولشان عالمانه و وفاق و خلافشان محقّقانه است. اين، اساس دين است و اگر كسي برابر علم زندگي نكند و انديشه‏اش را در دژ تحقيق حفظ و تصفيه ننمايد، مانند درختي در بيابان است كه دژ و قلعه و محافظي ندارد؛ هم بيگانه مي‏تواند به آن هجوم برد و هم دوست در كنارش امنيت ندارد.

وجود مبارك امام باقر(عليه‌السلام) به زراره مي‏فرمايد: «فخذ بما فيه الحائطة لدينك»[ مستدرك الوسائل، ج 17، ص 303.]؛ يعني براي دينت احتياط و با خرد از دين خود پاسداري كن تا ديگرانهر پيشنهادي را به تو ندهند؛ هر خواهشي از تو نكنند؛ هر امضايي از تو نخواهند و تو نيز هر چيزي را نپذيري؛ رشوه و عشوه به خود راه ندهي و بگذاري كه اين درخت طوباي دين در وسط اين حائط، محفوظ بماند، چون شرف تو با همين درخت است.

اين دين شجره طوبا و درختِ پر ميوه است و نبايد آن را در بيابان رها كرد، بلكه بايد دور آن ديواري كشيد كه حافظ آن باشد. اگر چنين شود، بيگانه در آن درخت و ثمرات آن طمع نخواهد كرد.

بر اين اساس، انسان محتاط كسي است كه دور دينش ديوار كشد و بي‏احتياط كسي است كه دين او ديواري ندارد و هر كسي كه خواست چيزي از دينش بگيرد، آزاد است: آن كه با هر كسي مي‏جوشد و هر حرفي مي‏زند و هر جايي مي‏رود و هر سخني و دعوتي را مي‏پذيرد و هر كسي را به خانه راه مي‏دهد و به خانه هر كسي هم مي‏رود، همانند درخت بياباني است كه اطرافش ديواري ندارد.

روشن شد كه دين، خواص را اين‏گونه مي‏پروراند و اين همان قبول حكمتهاي عملي متفرّع بر حكمتهاي نظري در ورطه انتخاب است.

درباره خواص، چنين است كه فعل و انفعال آنان اعم از قبول و نكول بايد با بينش و افكارشان راه‏اندازي شود؛ نه طبق هوا و هوس و ميل و مُد، بلكه بايد بر حقّانيت و نافعيت مطلوب و همچنين بر بطلان و ضارّيت مطرود برهان آورند، پس شيوه لباس پوشيدن، غذاخوردن، حرف زدن و... آنان نبايد براساس مُد باشد، چون بسياري از حرفها ريشه‏اي ديگر دارد.

نمونه بارز آن در كشور هند است كه به مراتب بزرگ‏تر از ايران و صنايع سنگينش نيز بيشتر است و جمعيتش چند برابر ايران و آثار كهنش نيز چنيناست؛ ولي علل و عوامل پيچيده داخلي و استعمارگران خارجي با برنامه‏ريزي كارشناسانه، آنها را در گاوپرستي نگه‏داشته‏اند؛ حتّي ادرار گاو را داراي حرمت مي‏دانند! پس مي‏شود در عصر فضا، سفينه و ايستگاههاي مير و ماهواره‏ها، كشوري پهناور با جمعيتي بسيار و تمدّني كهن و صنايعي پيشرفته را در خرافات نگه‏داشت؛ ولي دين خواسته است كه در مسائل علمي و انگيزه‏اي، مطابق با عقل عمل شود و در حيطه عمل نيز از عقل دستور بگيريد.

عقل از مقدّس‏ترين واژه‏هاي ديني ما در فرهنگ قرآن و عترت است. درباره عقل آمده است: «فإنّ العقل سمّي عقلاً لكونه عقالاً له و حبساً له عن‏أكثر ما يشتهيه و يميل طبعهُ»[ ر.ك: بحار الأنوار، ج 58، ص 128، شرح حديث.]؛ عقل را عقل مي‏گويند، چون زانوي سركش شهوت و غضب را عقال مي‏كند. عرب، هنگام بستن زانوي شتر چموش مي‏گويد: «عقلته»؛ يعني زانوانش را بستم تا چموشي و جموحي نكند.[ معجم مقاييس اللغة، ج 4، ص 69 ـ 70 ، «ع ق ل».]

عقل محوري در انگيزه و عمل، سفارش دين به خواص است. اگر تحصيل علمي چنين و انگيزه‏اي چنان و عملي اين‏گونه در توان توده مردم نبود، چه بايد كرد؟ چون بسياري از مردم در انديشه‏ها در حدّ گمان زندگي مي‏كنند و در انگيزه‏ها پيرو ميل‏اند. آن كه طبق علم يقيني كار مي‏كند، عاقلي دورانديش است؛ ولي بسياري هيچ راه علمي براي توجيه كار خود ندارند و مي‏گويند كه مُد، رايج و... است.

اينان كه بسياري از كارهايشان به انگيزه‏هاي غير علمي پايان مي‏پذيرد، بايد مانند استخر از چشمه‏سار انديشه ديگران آب بگيرند؛ مسلّماً بايد به اهل اين كار رجوع كنند. انساني كه حلال و حرام و خوب و بد را نمي‏داند، بايد بهكسي رجوع كند كه او مي‏داند و در جامعه كساني هستند كه پناهگاه علمي و عملي انسان‏اند.

همان‏گونه كه قرآن آيات محكمات و متشابهات دارد و متشابهات را با محكمات حل مي‏كنند، در جامعه نيز برخي متشابه و بعضي محكم‏اند[الكافي، ج 1، ص 414.]: محكمات جامعه، انبيا و اوليا و ائمّه‏اند و آن‏گاه علما. معصومان(عليهم‌السلام) در بينش، گرايش و كنش محكم‏اند؛ يعني از آفت، جهل، سهو، نسيان و عصيان پيراسته هستند و هيچ چيز آنها را به تجاوز عمدي و سهوي وا نمي‏دارد، بنابراين ديگران بايد به آنان مراجعه كنند و ايشان الگوي انسانهايند.

سالار شهيدان، حسين بن علي(عليه‌السلام) ويژگيهاي امام را كه همو بايد حاكم نيز باشد، در نامه‏اي رسمي به بزرگان كوفه چنين برشمردند: «لعمري ما الإمام إلاّ الحاكم القائم بالقسط الدائن بدين الله الحابس نفسه علي ذات الله»[ بحار الأنوار، ج 38، ص 334 ـ 335.]؛ براساس قسط و عدل رفتار كند و متديّن به دين الهي باشد و خود را در اين حصار الهي كه حصن حق است، محصور كند و در كلمه «لا إله إلاّ الله» كه دژ مستحكم الهي است و دژبان آن خداست، بماند.

خطر تهديد كننده اين است كه براساس اميالي طبيعي كار شود كه كنترل‏پذير نيست. كمتر كسي بر محور علم يقيني حركت مي‏كند. ممكن است در خطوط كلّي، طبق انديشه علمي عمل شود؛ ولي در بسياري از امور و رفتارها طبق ميل است.

البته گاهي در «منطقةالفراغ» (محدوده مباحات) براساس ميل رفتار مي‏شود كه اين محذوري ندارد؛ مثلاً كسي به فلان غذا، لباس يا مسكن ومانند اينها ميل دارد؛ امّا گاهي برخي مي‏خواهند درباره دين نيز مانند كالاي دنيا طبق ميلِ خود عمل كنند؛ مثلاً بعضي سرمايه‏داران به جاي سرمايه‏گذاري در بخش توليد، مايل‏اند داد و ستد ربوي كنند؛ اينان خيال مي‏كنند كه در اصول ديني نيز مانند امور جزئي و مباح كه در «منطقة الفراغ» است، مي‏توانند طبق ميل خود رفتار كنند.

نمونه‏اي ديگر، احياناً پيغمبرزاده‏اي است كه با ميل و رغبت برادركشي مي‏كند. آدم‏كشي امري قبيح است؛ چه رسد به برادركشي؛ مثلاً قابيل، هابيل را كشت كه هر دو فرزند حضرت آدم(عليه‌السلام) بودند: (فَطَوَّعَت لَهُ نَفسُهُ قَتلَ اَخيهِ فَقَتَلَهُ فَاَصبَحَ مِنَ الخسِرين).[ سوره مائده، آيه 30.] قابيل از آغاز به آدم‏كشي هم ميل نداشت؛ چه رسد به برادركشي؛ ليكن براثر حسد و كينه و حقد و اختلاف، برادركشي براي او از حالت انزجار و تنفّر به درآمد و نفس او برايش طوع و رغبت آفريد و وي هابيل را با ميل خود كشت؛ نه با بي‏ميلي. گاهي كسي عصباني مي‏شود و در غضب، چنين خطايي از او سر مي‏زند و بعداً پشيمان مي‏شود؛ ولي زماني كسي راغبِ چنين كاري است، لذا بعد از قتل راغبانه‏اش خدا درباره او نمي‏فرمايد: (فَاَصبَحَ مِنَ النّدِمين)[ سوره مائده، آيه 31.] بلكه مي‏فرمايد: (فَاَصبَحَ مِنَ الخسِرين).

آنجا كه مسير ميل، گرايش، اراده و منشِ امام زاده يا پيغمبرزاده يا معصوم زاده بر اثر تحريك ابليس عوض مي‏شود و به چيزي كه مورد انزجار همگان است، رغبت مي‏ورزد و به چيزي كه همگان از آن دورند، نزديك مي‏شود، پسوضعيت افراد عادي چگونه است؟

شيطان گفته است: (لاَقعُدَنَّ لَهُم صِرطَكَ المُستَقيم)[ سوره اعراف، آيه 16]؛ يعني من سرِ راه آنان كمين مي‏كنم تا در انگيزه‏شان اثر گذارم. غفلت و سهو و نسيان براي بشر عادي است؛ ولي شيطان داراي اين امور نيست. او شبانه روز درون دل افرادِ عادي كمين مي‏كند و خنّاس هم هست. در درون دل لانه كرده است تا در كمينگاه غفلت، افراد را بگيرد و در ميدان ميل، شكارشان كند، بنابراين توده انسانها با كنترل ميل خود نجات مي‏يابند و خواص، پذيرش و انكار و عزمشان با علم تأمين مي‏شود؛ و عقل سليم حكم مي‏كند كه توده مردم بايد با رجوع به محكمات جامعه (يعني انبيا، اوليا و علما)، تولّي و تبرّي و حبّ و بغض و كراهت و ارادتشان را تنظيم كنند كه اين كار در جاي خود، عالمانه است و در غير اين صورت، همان مي‏شود كه پيغمبرزاده به برادركشي رغبت مي‏كند و كالاي شرك به جاي گوهر توحيد عرضه مي‏شود.

چنين نيست كه مردم رها شوند و بدون حسينيه‏ها، مساجد، سخنرانيها و كتابها آنان به مقصد اصيل ديني اسلام ناب برسند. اگر انساني كه با فطرت پاك آفريده شد، به دست انسانهاي معصوم(عليهم‌السلام) شبيه فرشته نشود، دشمنان دين، او را به صورت غول و اهريمن درمي‏آورند. جامعه، مخصوصاً نسل نو و جوان، قابل صورتهاي گونه‏گون است كه اگر اولياي منزل و مدرسه هنرمندي كنند و آن را به عقل و عدل بيارايند، زيبا مي‏شود، وگرنه ديگري از آنها اهريمن مي‏سازد.

مثلاً سامري مجسّمه گوساله‏اي را ساخت كه صدايي از آن شنيده مي‏شد و اين نازل‏ترين موجودات را به جاي عالي‏ترين موجودات عرضه كرد: (فَاَخرَجَلَهُم عِجلاً جَسَدًا لَهُ خوارٌ)[ سوره طه، آيه 88.] و آن‏گاه آن را معبود بني‏اسرائيل و حضرت موسي(عليه‌السلام) خواند: (هذا اِلهُكُم واِلهُ موسي)[ سوره طه، آيه 88] و برخي هم پذيرفتند، حال آنكه خداي سبحان هستي محض است و بالاتر از او يا مانندش فرض ندارد. نه تنها مفروضْ مستحيل است بلكه فرضش هم محال است، پس مي‏شود افراد عادي را كه مي‏توانند فرشته‏خو شوند، به صورت اهريمن درآورد.

از ائمّه(عليهم‌السلام) نقل شده است كه براي انتخاب مكان زندگي، نخست جويا شويد كه آنجا عالِمي هست كه رهبري فكر و انگيزه مردم را برعهده گيرد يا نه، چون در غياب رهبران الهي ديگران مردم را به كژراهه مي‏برند. همه مردم فرصت تحقيق علمي ندارند، بلكه اندكي اهل تفكّرند و ديگران به حدّي مشغول كارند كه فرصت فكر كردن در معارف جهان‏بيني را ندارند، لذا چنان توصيه‏اي به مردم كرده‏اند تا عمري را با اهريمنها به سر نبرند.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شما اینجا هستید: خانه مقاله ها تفسیر انسان به انسان